توفیق مجدد نصیبمان شد که در خدمت فرمایشات مرحوم مولوی قرار گیریم، حکمتهایی که انسان را به تعجب وا می دارد. با اینکه لسان، لسان وحی نیست اما در نهایت بلاغت است. اعتقاد ما این است که علت این فرمایشات نغز و حکیمانه از لسان مولوی، صرفاً به دلیل ارتباط شدید او با قرآن و احادیث است. اگر به کتابهایی که در این زمینه نوشته شده مراجعه بفرمایید متوجه حجم زیاد آیات و روایات در ابیات مثنوی خواهید شد، در حقیقت سرچشمه کلمات صحیح او قرآن و عترت است، البته ایرادهایی هم به آن وارد است و منکرآن نیستیم.
مقدمه
به عنوان مقدمه قبل از ورود به مثنوی؛ شرح حالی از مرحوم علامه طباطبایی (ره) را میخواندم، نویسندۀ کتاب در تأیید مثنوی به نظرات بعضی از علماء اشاره کرده بود.
دیدگاه بزرگان درباره مثنوی
شیخ بهایی:
در جاهای مختلفی شیخ بهایی مثنوی را تأیید میکند:
من نمیگویم که آن عالیجناب هست پیغمبر، ولی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی هست قرآنی به لفظ پهلوی
مثنوی او چون قرآن مدلّ هادیِ بعضی و بعضی را مُضلّ
شیخ بهایی در دیوان اشعار خود در جاهای مختلفی نظریات مولوی را تأیید میکند. مثلاً در کتاب نان و حلوایش میگوید:
ثم اطربنی باشعار العجم
و اطردن همتا علی قلبی هجم
وابتداء منها ببیت المثنوی
للحکیم المولوی المعنوی
«بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها، شکایت میکند
من را با شعرهای فارسی خوشحال کن که غصههایی که به دلم هجوم آورده از دلم برود. اگر میخواهی از شعرهای عجم چیزی به من بگویی که همّ و غمّ من را برطرف کند با بیتهای مثنوی از حکیم مولوی شروع کن. سپس میگوید:
«بشنو از نی چون حکایت می کند….»
میرزای نائینی:
میرزای نائینی یک فقیه است، یک فقیه به راحتی از عارف تعریف نمیکند، اما ایشان در رساله تنبیه الامه میگوید: «و لنعم ما قیل:
رگ رگست این آب شیرین و آب شور در خلایق میرود تا نفخ صور
که اشاره به شعر مثنوی دارد و با بیان «و لنعم ما قیل» تأییدیهای بر مثنوی میزند.
میرسیدعلی نجفآبادی:
زمان آسید ابوالحسن اصفهانی، نجف همیشه در مقابل عرفان موضعگیری داشت و مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی به شدت مخالف فلسفه و عرفان بود. یکی از علماء (مرحوم میر سید علی نجف آبادی ) پس از بازگشت از مکه به نجف میرود، آسید ابوالحسن به دیدن ایشان میآید و ایشان نظریهای را مطرح میکند و آسید ابوالحسن نمیپذیرد، ایشان میگوید: تو در تاریکی مثنوی را دیدهای که بعضی از مطالب مثنوی را نمیپذیری! اگر بیپرده و شفاف ببینی، امور موجّه بسیاری دارد.
ادیب نیشابوری:
با وجود اینکه مشهد خیلی ضد فلسفه و عرفان است، اما مرحوم ادیب نیشابوری میگوید :
کتاب مثنوی کان معانی است
که آکنده ز راز آسمانی است
آشیخ مجتبی لنکرانی:
مرحوم آشیخ مجتبی لنکرانی، یکی از علمای بزرگ مشهد، می گویند: بعد از روایات اهل بیت عصمت و طهارت هیچ کتابی مثل مثنوی پند و اندرز ندارد.
علامه طباطبایی (ره):
صاحب کتاب «اقیانوس علم ومعرفت» که شرح حال مرحوم علامه طباطبایی است، میگوید: من روزی از مرحوم علامه درباره مثنوی سوال کردم، ایشان فرمودند: مثنوی دیوان نیست، اخلاق و عرفان است. علامه فرمودند: مرحوم آیت الله قاضی به مثنوی اِشراف کامل داشتند و بسیاری از مثنوی را حفظ بودند.
با این دید وارد مثنوی بشویم که هرچه از مثنوی میخوانیم و میبینیم حکیمانه است و بدانیم کلام مولوی نیست، بلکه آیۀ قرآن و روایت است که با این ادبیات بیان شده است.
***
نقش شاگرد در کتابت مثنوی
ان شاء الله امسال از ابتدای دفتر ششم شروع میکنیم. در واقع یکی از اموری که در مثنوی مهم است، نقش شاگرد است. مولوی شاگردی داشت که همه سخنان وی را ماندگار کرد. کاتب همه این اشعار حسام الدین چلپی است که در واقع فقط کاتب نیست بلکه «مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد». بسیاری از اشعار مثنوی، کلاس تک نفرهای است که مولوی میسراید و حُسام الدین چلپی مینویسد.
ای حیات دل حسامالدین بسی
میل میجوشد به قسم سادسی
مولوی در چند بیت اول از شاگردش تقدیر میکند و میگوید: «ای حیات دل»؛ یعنی من زندهدلی را مدیون تو هستم و میل زیادی دارم که دفتر ششم را هم بگویم.
گشت از جذب چو تو علامهای
در جهان گردان حسامی نامهای
به برکت جذبه و گیرایی قوی تو این حرفها را میزنم، به همین جهت مثنوی، در آفاق مشهور شده است. این مثنوی که در عالم مشهور شده است نه به اسم من، بلکه به اسم توست. (مولوی اسم مثنوی را حُسامی نامه گذاشته، چون حسام الدین، انگیزۀ اصلی وی برای سرودن اشعار بوده است.)
پیشکش میآرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
ای کسی که در عالم معنویت خیلی قوی هستی این دفتر ششم را که در پایان مثنوی میگویم به تو هدیه میدهم.
ایجاد نورانیت در همه جهات
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کَی یَطوفَ حوله من لم یطف
خاصیت این دفتر ششم این است که برای پیش رو و پشت سر، دست راست و دست چپ، بالای سر و زیر پا نورانیت ایجاد میکند. پیشِ رو آخرت را برای انسان جلوهگر میکند تا دریابیم برای آنجا چه لازم است؟! پشت سر، بازماندگان اعم از مال و اموال و فرزندان است. این کتاب به من میآموزد که با این بازماندگان خود، چگونه رفتار کنم؟! دست راست، اعمال صالح من است که به من یاد میدهد اعمال صالحم را نبینم. دست چپ، سیئات است که به من آموزش میدهد با سیئات چه تقابلی داشته باشم و نگذارم ماندگار شود و توبه بکنم. بالای سر، رحمت نازلۀ خداست که به من تذکر ریزش دائمی این رحمت در زندگی را میدهد. زیر پا، موقعیت دنیوی من است که دائم باید آن را زیرپا بگذارم و از آن عبور کنم.
مثنوی برای جهات ششگانه، نوری میدهد که انسان بداند با هریک از این موارد چگونه باید رفتار کند.
کسی که تا به حال با مثنوی ارتباط برقرار نکرده، پیرامون مثنوی طواف کند تا از طریق این دفتر، ارتباط برقرار شود.
عشق، از ماده برای رسیدن به عالم معنا استفاده میکند
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
عشق نه با حواس پنجگانه کاری دارد و نه با جهات شش گانه. عشق اصلاً با اعداد و ارقام کاری ندارد. اعداد و ارقام کنایه از امور مادی است. اگر ماده را به میدان میآورد صرفاً برای رسیدن به عالم معناست. ماده به خودی خود برای رسیدن به عشق هیچ موضوعیتی ندارد. عشق میخواهد که موانع سلوک انسان مرتفع شود. هم او جذب یار شود و هم یار جذب او. اساس در مثنوی، قرب به حضرت حق است و همه امور مادی که مطرح میشود، صرفاً وسیله است.
اسرار ناگفته
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
باشد که از این پس بعد از اینکه پنج دفتر قبلی را گفتیم بر اساس آن میخواهیم در دفتر ششم اسرار ناگفته را مطرح کنیم.
همیشه اینطور نیست که کسانی که صاحب سرّ هستند بتوانند اسرار را بازگو کنند، به اذن مولا اجازه گفتن بعضی از اسرار داده میشود.
چند سال پیش کتابی از آیت الله حسن زاده آملی در مورد مکاشفات ایشان چاپ شد و ایشان فرمودند من اجازه داشتم این مکاشفات را ذکر کنم.
به همین جهت مولوی میگوید: تمام این اسراری که در این دفتر برای شما آشکار میکنم با اجازه است، فکر نکنید عربدۀ مستانه است.
پرده برداری از کنایات
یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
البته با بیانی میگویم که از آن کنایات پوشیده، بتواند بهتر پردهبرداری کند؛ یعنی دفتر ششم من به گونهای است که همه مبتدیان بتوانند از آن بهرهبرداری کنند.
راز با رازدان زوج میشود
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکِر راز نیست
افرادی که سراغ مثنوی میآیند، اهل سرّ هستند. من هم حرفهایم را برای هرکسی نمیزنم. راز میتواند با رازدان زوج شود؛ اما اگر در گوش منکرین، حقیقتی بر ملا شد آن راز نبوده که به او گفته شده است؛ چون قانون راز این است که باید به کسی گفته شود که آن را قبول کند و آن را حفظ کند. بنابر این به یک معنا: چیزی که به منکِر میگوییم صورت قضیه است و راز نیست.
معنای دیگر: اگر راز را به کافر و فرد بیدین بگوییم، میگوید اینها حرف بیهوده است، یعنی اصلاً به نظر او، این سخن بلندپایه و فخیمی نیست.
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
لیک دعوت واردست از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
شما میگویید: اگر اینطور است چرا حرفهای حسابی را برای منکرین هم میزنند؟ زیرا خدای سبحان، انبیاء و رسل و علماء را دعوت کرده و این مأموریت را به آنها داده است که همه را دعوت کنند، حال آیه قرآن به گوش همه میرسد؛ اما منکر به نظرش نمیآید و آن را کنار میزند ولی اهل معرفت، قبول میکند و از اسرار آن آگاه میشود.
خدای سبحان میگوید: شما حقیقت را بیان کنید، حالا هرکس خواست قبول میکند یا نمیپذیرد.
در زیارت آل یس میگوییم «السلام علیک یا داعی الله» حضرت هر روز همه را دعوت میکند؛ اما چند نفر دعوت حضرت را اجابت میکنند؟ رحمت الهی، اختصاصی نیست. رحمت الهی برای همه است، خود فرد گاهی قبول میکند و گاه نمیپذیرد.
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قومش میفزود
شاهد مثال میآورد که وقتی شما حرف حق را بزنید یکی شما را قبول میکند و دیگری نمیپذیرد. اینجا یک روش امر به معروف را بیان میکند که شما حرف حق را بزنید و کاری نداشته باشید کسی قبول میکند یا نه.
شاهد مثال این است که نوح نهصد سال دعوت میکرد: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً»[1] [خدا در این آیه نمیگوید نهصد و پنجاه سال، بلکه میگوید: هزار سال، منهای پنجاه سال که عدد هزار را بزرگ کند.] و این دعوت هیچ اثری در قوم نوح نداشت. نوح به خدای سبحان گفت: «رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً »[2] هرچه بیشتر دعوت میکنم، گریز اینها از من بیشتر میشود!
پافشاری بر سخن حق
هیچ از گفتن عنان واپس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید
نوح با وجود اینکه میبیند کار او را قبول ندارند و در مقابل لجبازی آنها قرار میگیرد، آیا افسار گفتارش را مهار میکند و میگوید: دیگر نمیگویم؟! آیا نوح میگوید: چون شما حرف من را قبول نمیکنید، دیگر با شما کاری ندارم!
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
نوح میگفت: کاروانی در حال عبور است، یک دسته سگ هم عوعو میکنند، آیا این کاروان به خاطر صدای سگها مسیرش را تغییر میدهد؟! واضح است که، نه! آن سگها عو عو میکنند و کاروان هم به مسیر خود ادامه میدهد.
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
یا اینکه ماه در آسمان میتابد، آیا با زوزه شبانه سگ، ماه از تابیدن خود دست برمیدارد؟! مَثَلی است: «البدر یلوح و الکلب ینوح» ماه، شب، نورافشانی میکند، کلب هم نوحه میکند؛ یعنی هریک به کار خود مشغولند. ماه نورافشانی خود را دارد و سگ هم عو عو میکند. گمان نکنید سگ اگر در عمرش از ماه تعریف نکرده و یکبار هم از نور ماه بهرهمند نشده است، ماه باید قهر کند.
هر کسی را بهر کاری ساختند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
هرکدام از ما در تدبیر الهی یک مأموریت داریم و باید طبق مأموریت خود عمل کنیم. هرکسی در جایگاهی که قرار دارد باید نقشی که به او عطا شده است به درستی انجام دهد و هیچ چیز مانع انجام صحیح آن، نشود.
پافشاری بر انجام عمل صحیح
چونک نگذارد سگ آن نعره سقم
من مهم سیران خود را چون هلم
وقتی سگ از واق واق خودش دست بر نمیدارد، آیا من که ماه هستم از نورافشانی خودم دست بردارم؟! اگر اینگونه باشد که من از سگ کمتر هستم.
ما در هرجا هستیم مانع بر سر راهمان وجود دارد؛ اما نمیتوانیم بخاطر مانع، از کار خود بکاهیم؛ بلکه باید پررنگتر کار کنیم.
چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
اگر میبینید سکنجبین ترش شده است، باید شِکر آن را زیادتر کنید. اصلاً معجون آن در نهایت خوب است.
عاشقم بر قهر و بر مهرش به جِدّ
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
صفات قهریه الهی، مثل سرکه ترش و ناخوشایند است و صفات جمالیه حق مثل عسل است. اگر میخواهی سکنجبین بسازی هردوی آنها لازم است. ما در وجود خود نفسی داریم که دستوراتش بسیار ترش است و از طرفی عقلی داریم که دستورات آن بسیار شیرین است، وقتی آن مِهر در مقابل آن قهر صورت میگیرد، معجون خوبی از آن حاصل میشود. در جامعه هم، همینگونه است، مهم این است که قسمت شیرین بر قسمت ترش غالب شود.
وقتی میبینم کسی میتازد، ما هم باید بتازیم، نباید از صحنه مبارزه خارج شویم.
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آیند آن اسکنجبین اندر خلل
اگر عسل از سرکه کم بیاورد، سکنجبین ناقص و نارسا میشود. سکنجبین خوب سکنجبینی است که شیرینیاش غالب بر ترشی است نه اینکه ترشی، غالب باشد.
اتصال به خدا توانبخش است
قوم بر وی سرکهها میریختند
نوح را دریا فزون میریخت قند
رفتار قوم نوح با نوح بسیار ناشایست بود، اما او بیش از یک دریا عسل از خود شیرینی نشان میداد. رفتار مناسب و لطف بسیار زیاد او بالاخره موجب غلبه مِهر برآن قهر شد.
اصولاً ما وقتی کم میآوریم که وصل نباشیم، وقتی وصل باشیم پرتوان هستیم.
اتصال به دریای جود الهی
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهی اهل عالم میفزود
لطفی که نوح به قوم خود میکرد متصل به دریای جود الهی بود و از آن استمداد میگرفت. تغذیۀ معرفتی او از مکان بیپایان بود؛ به همین جهت اگر تمام عالم هم با نوح درگیر میشدند، اما لطف او افزون میشد (بدی همه افراد نهایت دارد زیرا بدی به آن بالا وصل نیست. خوبی است که به بالا وصل است، بنابراین آدمی میتواند به گونهای زندگی کند که در خوبی کردن کم نیآورد).
ولیّ خدا معادل هزار نفر است
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلک صد قرنست آن عبدالعلی
ولیّ خدا معادل هزار نفر است؛ چون با خدا ارتباط دارد، با اینکه یک نفر است، اما در مقابل هزار نفر کم نمیآورد.
اصلاً چرا بگوییم: یک نفر در مقابل هزار نفر؛ بلکه یک نفر را در مقابل افراد صد قرن حساب کنید. (قرن هم به زمان گفته میشود و هم به افرادی که در این دوره زندگی میکنند؛ نوح به اندازه افراد صد قرن است.) اگر آدمی به خدا وصل باشد، میزان توانش بسیار زیاد است و به همین جهت هیچگاه در خوبی کردن کم نمیآورد و خود را عاجز و ناتوان نمیبیند.
خدای سبحان علیّ است و من و شما وقتی عبد آن علیّ عظیم بشویم، بینهایت میشویم.
«عبدالعلی» کسی است که همت بلند دارد و چون همتش بلند است کم نمیآورد. همت بلندش آن است که به دنیا و عقبی سر فرود نمیآورد. همتش فقط مولاست.
«قرن» را در بعضی از شروح «قِرن» به معنی همتا هم گرفتهاند که معنای آن با شعر همگون نیست.
تعظیم در برابر انسان الهی
خُم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند
خُمره وقتی وارد دریا شود دیگر خمره نمیماند. رودخانهها در مقابل این خُم زانو میزنند؛ چون این خُم، دیگر خم نیست، دریا شد و رودها در مقابل دریا احساس فروتنی میکنند.
اگر در مقابل انسان الهی سر تعظیم خم کنیم؛ به این معناست که من، من نیستم و هرچه هست، اوست. جباران عالم با همه قدرت در مقابل این انسان الهی تعظیم میکنند (در زیارت جامعه میگوییم: طَأْطَأَ كُلُّ شَرِيفٍ لِشَرَفِكُمْ وَ بَخَعَ كُلُ مُتَكَبِّرٍ لِطَاعَتِكُمْ وَ خَضَعَ كُلُ جَبَّارٍ لِفَضْلِكُمْ وَ ذَلَّ كُلُّ شَيْءٍ لَكُم) در روایت داریم: «مَنْ أَهَانَ لِي وَلِيّاً فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَة»[3] «اگر کسی به یک ولیّ خدا و یک انسان الهی توهین کند در مقابل من ایستاده و با منِ خدا درافتاده است.»
جلالت و عظمت اولیای الهی صرفاً به این دلیل است که از خود وجودی ندارند. وقتی فانی فیالله شدند، باقیبالله میشوند و وقتی باقیبالله شدند اگر کسی با آنها درگیر شود، فقط با ولیّ خدا درگیر نشده، بلکه با کل جهان هستی درگیر شده است.
عظمت ولیّ خدا
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
نوح را به عنوان یک دریا معرفی میکند و میگوید: انسان کامل با بقیه دریاها فرق میکند. ولیّ خدا کسی است که وقتی همه دریاها(همه کُمَّل) آواز او را شنیدند، خودشان خجالت کشیدند و گفتند ما در مقابل او چیزی نیستم.
نوح، جلوۀ نام شکور خدای سبحان است
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
خدا نوح را به عنوان شکور معرفی میکند. بقیه وقتی دیدند نوح جلوۀ نام شکور خدای سبحان است، در مقابل او سر تعظیم خم کردند. اعتبار او آنقدر زیاد است که بقیه کُمَّل در مقابل او خضوع دارند.
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم میگردد جهان
جهان چهارم در شعر به معنی پرش است. از طرفی به این عالم جهان میگوییم چون دائم، ماده، در حال پرش است.
همانطور که اگر این عالم با عالم دیگر مقایسه بشود، عالم دنیا از خجالت از جای خود میجهد، بقیه اولیای الهی هم وقتی با نوح مقایسه بشوند خیلی در مقابل نوح کم میآورند.
تفاوت آشکار جایگاه مؤمن و کافر
این عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست
ما اصلاً نمیتوانیم جای دو گروه مثبت و منفی را در عالم توضیح دهیم. درباره موقعیت فردی که تحت جمال یا جلال الهی است، در الفاظ کم میآورم (به قول ما طلبهها: بینهما بُعد بعید). الفاظ آنقدر رسا نیست که جایگاه مؤمن و کافر را بیان کند، جایگاه خس(خار و خاشاک) با خواص بندگان خدا فرق دارد و قابل قیاس با هم نیستند.
پایداری در کلام حق
زاغ در رز نعرهی زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند
در تاکستان که درخت انگور زیاد است، کلاغها غارغار میکنند، اما آیا غار غار کلاغ مانع آواز خوش بلبل میشود؟!
نباید تبلیغات را متوقف کنیم و آن را به سالم شدن جامعه موکول کنیم. به همین جهت تحت تأثیر سخنان نابجا قرار نگیریم و کار صحیح را انجام دهیم.
پس خریدارست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
هرکدام مشتری خاص خودش را دارد، دنیا مشتری خاص خودش را دارد، آخرت هم مشتری خاص خود را دارد، خدا مشتری خاص خودش را دارد، قانون خدا «فَريقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَريقٌ فِي السَّعيرِ»[4] است.
استشمام بوی خوب، قوت عقل است
نُقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
بوتههای خاری که در خارستان وجود دارد غذای آتش است و موجب شعله ور شدن آتش میشود.
بوی خوش که از گلستان به مشام میرسد، غذای اهل معناست، استشمام بوی خوب، قوت عقل است.
آتش، مشتری خار است و عاقل، مشتری بوی خوب است.
ناریان مر ناریان را جاذباند
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
مرداری آن وسط افتاده، میگوییم اصلاً مگر کسی حیوان مرده را میخورد؟! گرچه ما به مردار نگاه نمیکنیم و حالمان بد میشود؛ اما خوک و سگ وقتی لاشۀ حیوان را ببینند، لذت می برند.
ادب از که آموختی؟ از بی ادبان
گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن میتنند
مولوی میگوید: بیدینهای جامعه خیلی گردن ما حق دارند. هرچه بیدینی آنها بیشتر است، باید خوبی و تدیّن شما بیشتر شود، در واقع طهارت شما بیشتر میشود. اگر میبینید افراد کافر و بیدین و لا ابالی هر روز فساد انجام میدهند، باعث میشوند آب بیشتری به میدان بیاید و جامعه را پاک کند و موجب تقویت ایمان و طهارت مؤمن شود.
گرچه ماران زهرافشان میکنند
ورچه تلخانمان پریشان میکنند
شما چه بخواهید و چه نخواهید دائم در حال جنگ هستید. گرچه مار با زهرش فضا را مسموم میکند، گرچه اشخاص بد خلق ما را مضطرب و ناآرام میکنند.
چشمها را باید شست
نحلها بر کو و کندو و شجر
مینهند از شهد انبار شکر
اندکی چشم برگردانید و جاهای دیگر را نگاه کنید، اینهمه بالای کوه کندوی عسل است، چرا نگاه شما فقط به زهر مار است. شیرینیها را هم ببینید.
درون ما هم اینگونه است. عامل موفقیت ما این است که روی بدیها تمرکز نکنیم؛ بلکه نگاه کنیم به خوبیهایی که خدا نصیبمان کرده است، با این روش، خوبیها، بدیها را از بین میبَرد.
در مقابل سخنان نابجای افراد، ذکر و کلام شیرین ولیّ خدا را داریم. یا مثلاً به جای گلایه از غلبه نفس اماره، به توفیقاتی که خدا عنایت کرده است، توجه کنیم. مهم آن غلبه است: «و هو القاهر فوق عباده»
زهرها هرچند زهری میکنند
زود تریاقاتشان بر میکنند
اگرچه خاطر انسان با زهر آشفته میشود، اما پادزهر را از همین زهر به دست میآورند. اگر با این دید نگاه کنیم که همه بدیهای درون خودمان و بدیهای جامعه واکسن هم دارد، دیگر تلخ نیستند.
ژرف نگری
این جهان جنگست کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
اگر با نگاه ژرف بنگری خواهی دید که این جهان سراسر جنگ است. دائم تضاد حاکم است و تمام موجودات عالم با هم درگیر هستند، این درگیری در کل نظام عالم وجود دارد اما مهم این است: «وَ نُريدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثين »[5] ، مهم این است: «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَى عَلَيْه»[6]
بین همه اشیاء تضاد و درگیری است
آن یکی ذره همی پرد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذرهای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
ذرات عالم یکی به طرف چپ میرود، یکی به طرف راست، یکی خیلی دنیوی و یکی خیلی اخروی است، یکی پایین میرود و یکی بالا. همه اینها برای رسیدن به آرامش دارند میجنگند، در عین اینکه میبینی همه چیز ثابت است و ظاهرا آرامش دارند، اما بین همه اشیاء تضاد و درگیری است.
ذرهای برای معرفت و عشق مولا بالا میرود، آن دیگری جاهل است و سرنگون میشود، گرچه ظاهراً با هم درگیری ندارند؛ اما واضح است که نقطه نظر واحدی هم ندارند؛ چون یکی رو به بالا و یکی رو به پایین است.
بین قهر و مِهر خدا درگیری است
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
اگر میبینید افراد در ظاهر با هم درگیر هستند بخاطر این است که در باطن با هم درگیر هستند. گروهی تحت صفات جمالیه و مهریه خدا و گروهی تحت صفات جلالیه و قهریه خدا هستند. در واقع بین قهر و مِهر خدا درگیری است؛ به همین جهت همیشه یاد گرفتیم:
«ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند»
دو پادشاه خودشان را خیلی قبول دارند اما صد درویش فقط خدا را قبول دارند.
آرامش، رهین به خدا رسیدن است
ذرهای کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
اگر یک ذره را آنقدر تعقیب میکنید تا او را ببینید، اما از جایی به بعد دیگر او را نمیبینید به این جهت است که دیگر از خودش وجودی ندارد. در جایی قرار میگیرد که دیگر با کسی جنگ ندارد. ما که پایین هستیم در حال جنگیم، وقتی جایی رسیدی که الهی شدی دیگر ضد نداری. چرا پیامبران اینقدر رأفت دارند؟ چون الهی هستند. چون تحت سیطره الله است کسی نمیتواند به او ضربه بزند.
بندهای که عبد خدا شد و در مقابل خورشید حق به فنای مطلق رسید، در واقع به کل رسید و دیگر جنگی از او نمیبینید و جنگ او از حیطه توصیف و محاسبه خارج است.
وصول به مقام فنا
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس
وقتی ذره خودش یعنی نفسش محو شد و نَفَس او یعنی زندگی اش هم محو شد، هیچ چیزی از او دیده نمیشود، فقط خورشید از او دیده میشود. کسی با خورشید نمیجنگد، خورشید، بر همه سیطره دارد، بر همه حاکم است و کسی جرأت جنگ کردن با او را ندارد. وقتی انسان به مقام فنا و بقای بعد از فنا رسید، از او هیچ وجودی دیده نمیشود و تنها خدا که حاکمیت میکند دیده میشود. برای خودش، خودو وجودی قائل نیست که بخواهد از خودش دفاع کند، به همین جهت خدا از وی دفاع میکند: «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى»[7]
سِیری الهی
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه از انا الیه راجعون
این ذره، نفس مطمئنه شد، آرام است و هیچ دغدغهای ندارد. بدون هیچ نگرانی کار خود را انجام میدهد چون سیر «انّا لله» داشت و در سِیرش به «انّا الیه راجعون» رسید. از او بود و به او رجوع کرد. وقتی به او رجوع کرد ثابت میشود و دیگر دغدغه و اضطرابی ندارد. اشاره کردند به این آیه: «قُلْ إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»[8] به همه اعلام کن که من عبد او هستم، وقتی عبد او هستم هیچکس نمیتواند با من مقابله کند، برای اینکه من نیستم و فقط اوست.
رجوع به دریای حقیقت
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
ما یک دریای مجازی داریم که در آن دریای مجازی، برای خود خیلی وجود قائل هستیم، به دریای حقیقت رجوع میکنیم، وقتی سراغ آن دریای حقیقت میرویم برای خود هیچ وجودی قائل نیستیم.
آنجا چه خبر است؟ میخواهیم سراغ مادر اصلی برویم. میخواهیم سراغ اصل خود برویم و از این دایههای مجازی شیر نمیخوریم. او حکمت میدهد «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثيراً »[9]
به میزانی که به سوی او برگردم بیهمتا میشوم؛ چون انسان وقتی به سوی او میرود، خدایی میشود و وقتی خدایی شد بینظیر و بیمانند و بیشبیه است، آنگاه برای خود کار نمیکند بلکه: «إِنَ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنُوا»[10].
تاریخ جلسه: 1399.7.5 – جلسه اول
«برگرفته از بیانات استاد زهره بروجردی»
[1] سوره مبارکه عنکبوت، آیه 14
[2] سوره مبارکه نوح، آیات 6ـ5
[3] کافی، ج2، ص352
[4] سوره مبارکه شوری، آیه 7
[5] سوره مبارکه قصص، آیه 5
[6] وسائل الشیعه، ج26، ص14
[7] سوره مبارکه انفال، آیه 17
[8] سوره مبارکه انعام، آیه 162
[9] سوره مبارکه بقره، آیه 269
[10] سوره مبارکه حج ،آیه38