بیکرانه الطاف رضوی
وارد صحن آزادی که شدم خاطره دو سال شیرین مجاورت علیبنموسیالرضا علیهالسلام به سرعت برق از مقابل چشمانم عبور کرد . شبها و روزهایی که بهترین ساعات عمرم بودند و آرزو داشتم هرگز به پایان نرسند .
حلاوتی وصفناشدنی که هر کس باید خود تجربه کند. چه شبها که تا دیر وقت در مقابل ضریح مطهرش ایستاده اشک ریختم و ناله زدم و با خواندن زیارتنامه و ادعیه اعلام محبت و مودّت کردم و چه روزهایی که به عشق حضور در حرمش چشم باز کرده، خود را به آستان مبارکش رساندم و تدبیر امورم را به او سپردم و در مقابل کرامت و رأفتاش عجز و ناتوانی و نیاز و عدم استحقاق و لیاقتم را اظهار کرده تا لحظهای به اشتباه احساس نکنم من مستحق چنین الطافی بودهام بلکه اعتراف نمایم همه و همه فیض الهی است که با دستان مبارک امام رئوف به من و خانوادهام عطا شده .
خود را از پایین پای حضرت به نزدیکی ضریح مطهر رساندم. آمده بودم تا با تک تک سلولهایم در آخرین ساعات مجاورتِ در محضرش ، تشکر کرده اظهار نمایم گرچه حق شکر را هیچ زائری نمیتواند بجای آورد اما در این میان من عاجزتر و ناتوان تر از بقیهام و تنها دلخوشیام به این است که فرزندان عاجز بیشتر مورد توجه والدیناند .
همیشه میدانستم روزی که برای وداع به حرم میآیم روزی سخت و جانفرساست و امروز همان روز جدا شدن از تنها محبوب و انیس و مونسم در طول این مدت است .
به پشتگرمی امام رضا به زندگیای برمیگشتم که رنگ و بویش تغییر کرده حامی و پشتیبانم حضرت بود،
بجای نگرانی نسبت به آینده فرزندانم ، تدبیر امورشان را به حضرت سپرده هدایت و دین و دنیایشان را از امام رئوفم خواسته بودم ؛ زندگیای که دیگر فراز و نشیبهایش نمیتوانست آزارم دهد، زیرا در برابر چشمانی قرار گرفته بودم که نگاهش بهانه زیستن و مشوّق بندگیام بود.
از فرط اشک عبارات زیارتنامه را نمیدیدم اما باور داشتم او مرا دیده صدایم را میشنود و همچنان که در این دو سال ما را در آغوش مهرش جای داده بود حمایتمان خواهد کرد .
خود را به نزدیک ضریح مطهر رسانده، در عالم باطن دلم را به پنجره مشبکاش گره زده از حضرت خواستم هیچ دستی قادر به باز کردنش نباشد. همانگونه که به اذنش دو سال زندگی در کنار او را تجربه نمودیم اجازه دهند تا آخر عمر تمام لحظاتمان را با حضرتش سپری کنیم. چند قدمی عقب عقب آمده از حرم خارج شدم .
قطار که راه افتاد، چشمم به دنبال گنبد و منارههای حرم میگشت. پس از چند دقیقه با گذر از روی خیابان، حرم حضرت همچون گوهری درخشید و نگاه مرا که دست به سینه سلام میدادم با خود به آنسو کشاند و تا جائیکه امکان داشت به حرم خیره ماند با دور شدن از حرم نشستم اشکهایم را پاک کرده، سرم را به صندلی تکیه دادم، احساس آرامش میکردم، احساس بیوزنی و رهایی، سبکی خاصی که از بیانش قاصرم. چقدر حالم با زمانی که برای مجاورت نزد حضرت به مشهد میآمدم متفاوت بود.
زیر فشار زندگی شرایطی سخت و طاقتفرسا تنها به امید رهایی، رهایی از هر آنچه مرا در قید و بند خود به هم تنیده بود. به یاد آوردم شروع زندگی مشترکم را…
هر کس شبیه به جایی است که در آن رشد کرده
هیجده سال بیشتر نداشتم که پسر همسایهمان به خواستگاریام آمد خانوادهام به دلیل عدم برخورداری از شرایط لازم جواب منفی دادند. تقریباً یک سال این قضیه به طول انجامید و هر چند هفته یک بار او به خواستگاری من آمد و خانوادهام به انحاء مختلف او را رد میکردند، تا اینکه صراحتاً به او گفتند سنخیتی بین ما و آنها وجود ندارد و هرگز با این وصلت موافقت نخواهند کرد .
خانوادهای که توزیع کننده مواد مخدر بوده و ارتزاقشان از طریق اعتیاد جوانهای بیگناه است شایستگی وصلت با افراد سلامتی همچون ما را ندارند اما همسرم با اصرار و پافشاری روی خواستهاش و دلایلی که میآورد آنها را متقاعد کرد که او با خانوادهاش متفاوت است و چون عاشق من است سعی در خوشبخت کردنم دارد
‼️و متاسفانه بدلیل ظاهر مذهبی که داشت رفته رفته کلامش موثر واقع شد و علیرغم مخالفتهای پدرم، مادرم رضایت داده پدرم را نیز متقاعد کرد .
غافل از اینکه هر کس شبیه به جایی است که در آن رشد کرده و شکل گرفته و به ندرت افراد بر خلاف تربیت و آموزشهای خانوادگی خود رفتار مینمایند و بر فرض تغییر جهت فکری یا اعتقادی، در تربیت و ادب و آداب و منش و روشی که ملکه وجودیشان شده تغییری حاصل نمیشود مگر خود ، به نقص رفتارشان پیبرده تصمیم جدی جهت برطرف کردن آن بگیرند در این صورت با تهذیب نفس و تلاش پیگیر قادر به ایجاد تغییرات اساسی خواهند بود.
اما افسوس که همسرم علیرغم تصورش بیشباهت به خانوادهاش نبود و با سکوت در مقابلشان خود را در ردیف آنها قرار داده و عرصه زندگی را بر من تنگ کرده بود.
خانواده همسرم پرجمعیت بوده علاوه بر پدر و مادرش دو خواهر دوقلو وچهار برادر که یکی از آنها متأهل بود و با همسر و دخترش در همان خانهای که من به عنوان عروس کوچکتر وارد آن شدم زندگی میکردند.
چند هفته از ازدواج ما نگذشته بود که متوجه روحیه دیکتاتوری پدر همسرم در منزل شدم و آن را به حساب اخلاق مردان قدیمی که ترجیح میدادند خرج و مخارج دست خودشان باشد و اهل خانواده تحت سیطره آنها زندگی کنند؛ گذشتم و هرگز تصور نمیکردم همسرم که چند نسل با او فاصله داشت همان رویهای را در پیش گیرد که پدرش گرفته بود و به بهانههای مختلف از پرداخت خرجی به همسرش شانه خالی کند.
متأسفانه بنده نیز به پیشنهاد همسرم تدریس در آموزش و پرورش را رها کرده خانهنشین شده با این کار نه تنها ارتباط خود را با فضای آموزشی قطع نمودم بلکه برای همیشه نیازمند خرجیای که به سختی از او میگرفتم شدم .
گرچه هرگز فرد متوقعی نبودم اما هر زندگی علاوه بر خورد و خوراک خرجهای دیگری هم دارد که همسرم به هیچ وجه زیر بار آنها نمیرفت و مرا تحت فشار قرار میداد.
برای رفع آثار نامطلوب در بارداری تمام وقت مشغول ذکر صلوات بودم
پس از گذشت چند ماه متوجه مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر در منزل شدم و برای اینکه آثار نامطلوب آن را از نوزادی که باردار بودم دور نمایم تمام وقت مشغول ذکر، به خصوص صلوات شدم، هر چند از همسرم خلافی ندیدم اما هرگز نخواستم در جریان کارهای قبل از ازدواجش قرار گرفته دلخوشی و اعتماد اندکی را که نسبت به او داشتم از دست بدهم …
اوضاع داخلی خانواده همسرم بسیار نابهنجار و باور نکردنی بود. توزیع عمده مواد مخدر منطقه با پدر همسرم بود. او دوقلوها را که دختران زیبایی بودند بعد از اتمام دوره ابتدایی مجبور به ترک تحصیل کرده مسئولیت پخش مواد مخدر پارکها و اطراف و اکناف محل را به آنها سپرده بود و متأسفانه همین امر باعث شد در بزرگسالی یکی از آنها ازدواج ناموفق کرده و بعد از جدایی رو به فحشاء آورده و نهایتاً در یکی از اماکن بدنام با مصرف زیاد مواد مخدر و یا به هر طریق که خداوند از آن آگاه است کشته شود.
برادر بزرگشان که قبل از ما ازدواج کرده بود در حال حاضر به دلیل قاچاق کوکائین دستگیر و در شرف اعدام است .
یکی دیگر از برادران او نیز به دلیل اعتیاد و کارتن خواب بودن توسط مأمورین دستگیر و تحویل کمپ ترک اعتیاد شد و همچنان در آنجا بسر برده بلاتکلیف است و علیرغم اصرار من به همسرم ؛ مبنی بر این که ضمانتش را کرده آزاد شود و کاری برایش دست و پا نموده تا از بدبختی و فلاکت نجات پیدا کند و به آغوش خانواده اش بازگردد ؛ قبول نمیکنند .
مادرشان نیز در اواخر عمر معتاد و بسیار محتاج و مستحق شده بود پدر همسرم از ابتدای زندگی با وجود درآمد بسیار بالا هرگز پولی در اختیار او قرار نمیداد و خرج منزل را خود به دست گرفته به حداقل اکتفا میکرد و در سالهای پایان عمر همان خرجی اندک را نیز قطع کرده به حال خود رهایش کرده بود از این رو مادرشان به فروش مواد مخدر روی آورده در بعضی مواقع آشپزخانه را برای معتادینی که محلی برای مصرف مواد نداشتند آماده میکرد تا پول بیشتری از آنها گرفته و امور یومیه خود را بگذرانند .
هرگز حاضر نشدم فرزندانم تاوان ازدواج نادرست مرا بدهند
در چنین فضایی حدود هفت سال زندگی کردم، گرچه بارها به فکر جدایی افتادم اما زمانی که تصور میکردم در صورت طلاق فرزندانم را از من خواهند گرفت و در آن مرکز فساد بزرگ خواهند کرد، دچار کابوس شده پشیمان میشدم زیرا هرگز حاضر نبودم آنها قربانی تصمیم اشتباه من شده تاوان ازدواج نادرست مرا پس بدهند.
از اینرو میسوختم و میساختم تا بالاخره بعد از هفت سال موفق به جدایی از منزل آنها شدم.
به لطف خدا همسرم خانهای مستقل در اطراف کرج اجاره نموده به آنجا نقل مکان کردیم البته چون او فردی عصبی و خشن بود و در بعضی مواقع به ضرب و شتم نیز اقدام کرده زندگی را در مقابل چشمانمان تیره و تار میکرد، آب خوش از گلوی ما پایین نمیرفت اما به مراتب بهتر از زندگی نکبت بار در آن مرکز فساد بود .
همسرم به قدری از نظر مالی زندگی را بر ما سخت گرفته بود که بچهها جهت تهیه وسایل شخصی میبایست از منزل تا مدرسه را پیاده رفته با پول کرایه اتوبوس یا تاکسی که پسانداز میشد حداقل نیازمندیهایشان را تهیه نمایند .
از اینرو ارتباطشان با او بسیار سرد و از سر تکلیف بود و دید خوبی نسبت به افراد مذهبی نداشتند چرا که میدیدند پدرشان با وجود ظاهری مذهبی اعمال و رفتارش و حتی انجام واجباتش شباهتی به آنچه خداوند حکم کرده ندارد و همین امر موجب عدم تقید آنها به تکالیف شرعی بود.
بخصوص دخترم نسبت به ظواهر دین از جمله حجاب و عدم آرایش و آرستگی ظاهری تقییدی نداشت البته از ترس پدرش چادری بود اما نحوه پوشش او بیحرمتی به چادر و حجاب محسوب میشد.
از طرفی پسرم نیز با وجود سلامت اخلاقی نسبت به تکالیف شرعیاش مسامحه کار و بیقید بود به گونهای که گهگاه نمازش قضا میشد و ایمان و اعتقاد محکم و ثابتی نداشت .
پسر دومم از دوران دبیرستان جذب هیأتهای مذهبی تندرو شده بود که نسبت به امور دینی علم و معرفتی نداشته صرفا با رفتارهای هیجان انگیز خودشان را سرگرم کرده به اشتباه خود را متدین و محب خاص ائمه اطهار میدانستند کما اینکه در دهههای محرم و صفر شبها تا دیروقت سینه میزدند و نماز صبح خواب میماندند و این کار را خیلی عادی میدانستند، با نامحرم در ظاهر صحبت نمیکردند اما پروایی از امور نادرست و نابهنجار اجتماعی دیگر نداشتند .
قبولی در دانشگاه مشهد، نوری بود که در زندگی ما تابید
زمانی که پسر بزرگم دانشگاه مشهد قبول شد، نوری بود که در زندگیش تابید و تابش آن همه زندگیمان را روشن کرد…
یقین داشتم حضرت دام محبتی گسترده و آهوی وحشی رمیده از آستانشان را صید کردهاند و بقدری با محبت و ملاطفت و آرام ، نظرش را به خود جلب نمودند که تا مدتها خود او نیز متوجه تغییرات فاحش رفتاری و اعتقادیاش نشد و زمانی به خود آمد که تنها انیساش حضرت بود و بس .
آشنایی با هماطاقیهای مؤمن و معتقد و زیارتهای یومیهاش ، موجب شد رفتهرفته مقید به نماز اول وقت شده پس از چند ماه نماز شبخوان شود، چیزی که هرگز تصورش را نمیکرد، با وجود اینکه در رشته مهندسی مشغول به تحصیل بود اما در مجاورت حضرت هر روز اعتقاداتش محکمتر و اعمال عبادیاش پررنگتر میشد .
سال بعد دخترم نیز مشهد رشته مهندسیای که برادرش میخواند قبول شد و این بهانهای بود برای مجاورت خانواده و نقل مکان از کرج به مشهد.
به لطف الهی پسرکوچکم با این کار موافق بود و همسرم نیز مخالفتی نداشتند از این رو بعد از نقل و انتقال ما که به سهولت انجام گرفت هر زمان برایش میسّر بود به مشهد میآمدند یکی دو شب می ماندند و برمیگشتند.
راه دورماندن از آفات
بعد از ثبتنام بچهها و شروع سال تحصیلی و تشکیل کلاسهای دبیرستان و دانشگاهها هر روز صبح به عشق زیارت حضرت ؛ بسرعت به امور منزل رسیدگی نموده خود را به حرم میرساندم و همچون تشنهای که به آب رسیده و می داند وقت زیادی ندارد و خیلی زود باید آنجا را ترک نماید چند ساعتی کنار ضریح مشغول دعا و راز و نیاز با حضرت میشدم و قبل از آمدن بچهها به منزل باز میگشتم.
متأسفانه همانطور که قبلا نیز به آن اشاره کردم دخترم به دلیل محرومیت از روابط صمیمی با پدرش و تفکر نادرستی که نسبت به افراد مذهبی داشت کمتر رعایت ظاهر و عدم ارتباط با نامحرم را میکرد و پروایی از دوستی با آنها نداشت و نصایح من و برادرانش نیز موثر نبود.
از این رو هر روز به حضرت متوسل شده و برای آنها به خصوص دخترم دعا میکردم تا حضرت خود حافظ جسم و روح و روانش باشند و به عافیت آنچنانکه خود میپسندند، هدایتش کنند.
آموخته بودم اگر در عالم معنا همه موجودیمان، از جمله خود و همسر و فرزندانمان را به حضرات معصومین بسپاریم از آفات دور مانده ، همچون بذری که در محیطی مناسب به رشد و شکوفایی رسیده سر از خاک برداشته به کمال می رسد ، عزیزانمان نیز در آغوش پر مهر ائمه اطهار به عافیت تربیت شده دین و دنیایشان ختم بخیر خواهد شد.
البته به مرور و طی دو سالی که در مشهد مجاور شدیم ظاهر و رفتارهای دخترم تغییر کرده بود اما هنوز آنچنانکه برازنده یک فرد متدین و مذهبی باشد ، نبود .
پس از بازگشت از مشهد به لطف خدا و عنایت خاص حضرت به منزلی که در کرج اجاره کرده بودیم بازنگشتیم و در شرق تهران آپارتمانی خریده مستقر شدیم و بچهها نیز یکی دو سال پایانی دانشگاه را به عنوان مهمان در تهران گذراندند .
پدر و مادر همسرم به رحمت خدا رفته بودند و این امکان برایمان فراهم شد ارتباطمان را با آن خانه قطع کرده خود را در معرض اتهام قرار ندهیم بخصوص که بچه ها بزرگ شده و حاضر به معاشرت با آنها نبودند .
با شناختی که نسبت به پسرم داشتم احساس میکردم ترجیح میدهد زندگی مشترک تشکیل دهد اما بدلیل بیکاری و عدم برخورداری از سرمایه پدری ، ابراز نمیکرد . از طرفی تا آن زمان به واسطه سوء سابقهای که خانواده پدرشان داشت احدی از فامیل نه حاضر بودند دختری به ما بدهند و نه کسی به خواستگاری دخترم می آمد .
همین امر باعث اشتغال فکری من شده همیشه احساس خواری و خفّت میکردم . یک شب به امام رضا متوسل شده خواستار گشایش و فرج شدم و اعتراف کردم که همه کاره زندگی ما خودشان بوده و سررشته امورمان را به دستان مبارکشان سپردم.
چند روز بعد پنج هزار صلوات نذر شهدای گمنام کرده به همراه پسرم جهت گشایش در کار و ازدواجاش فرستادیم
پس از بازگشت پسرم از اردوی راهیان نور، مشخصات دختر خانمی را به ما دادند که در اولین جلسه معارفه ، متوجه شدیم خانواده آنها هم به حسب تصادف در همان کاروان راهیان نور بودند و متانت و رفتار پسندیده پسرم او را نزد آنها متمایز از دیگران کرده بود و همین امر باعث شد در جلسه اول نظر مثبتشان را ابراز کرده به قول فرمایش پدر عروسم یکی از راههای شناخت دیگران همسفر شدن با آنهاست که به لطف خدا ناخواسته حدود ده روز ما با هم همسفر بودیم، به هر ترتیب، با خانواده آنها تماس گرفته قرار خواستگاری گذاشته شد… .
در آن ایام آنقدر دستم تنگ بود که توان خرید گل و شیرینی نداشتم و با مبلغ ناچیزی که همراهم بود فقط توانستم یک بسته شکلات تهیه کنم .
جلسه اول پسر و دختر همدیگر را پسندیدند اما فاصله طبقاتی ما بقدری فاحش بود که ارزش تمام وسایل زندگی ما به اندازه یکی از تابلو فرشهای آنها نبود و همین موجب شد احساس مثبتی نسبت به ادامه ارتباط نداشته باشیم.
علیرغم ناباوری ما پس از همان جلسه اول بدلیل آشنایی که از قبل حاصل شده بود آنها شیفته پسرم شده قرار ملاقات با همسرم را گذاشتند .
در جلسه آشنایی خانوادهها همسرم مطرح کردند که پسر ما بیکار است و توان اداره یک زندگی مستقل را ندارد و من هم نمی توانم هیچ حمایت اقتصادی از او بکنم.
پدر عروس گفتند بیکاری معضل همه جوانهاست پسر خود ما نیز مانند آقازاده شما با وجود تحصیلات عالیه بیکار است اما روزگار به این شکل نخواهد ماند همانطور که ما در جوانی کسب و کار ثابتی نداشتیم و تحت الحمایه خانواده بودیم ما نیز در ابتدا آنها را حمایت میکنیم تا ان شاالله کار مناسبی پیدا کرده مستقل شوند.
همسرم در مورد مهریه به اصرار بنده خیلی دست بالا گرفته صدوده سکه پیشنهاد کردند اما آنها علیرغم اینکه رسم خانوادگی شان هزار سکه به بالا بود نظرشان بیش از چهارده سکه نبود تا ثابت کنند تعداد سکه تضمینی برای خوشبختی زوجهای جوان نیست . همسرم پیشنهاد دادند که یک حج ضمیمه مهریه شود اما عروسم حج رفته بودند و قبول نکردند. نهایت اینکه قرار گذاشتند تا قبل از محرم و صفر یعنی حدوداً ده روز بعد جشن عقدی گرفته آنها را به یکدیگر محرم کنیم.
خدمت مادرعروسم چند مرتبه عرض کردم که ما آمادگی نداریم و اصلاً به فکر برگزاری جشن نبودیم و فعلاً به عنوان مقدمات آشنایی اقدام کردهایم اما آنها خیلی راحت گرفته و معتقد بودند آمادگی لازم ندارد، الحمدلله همه چیز خودش مهیا میشود.
از همه جالبتر این که عروسم دقیقا همان خصوصیات رفتاری را داشت که پسرم روی آن تاکید می کرد . مثل اینکه او تمام ملاک و معیارهای مورد نظرش را سفارش داده همسرش را طبق آن انتخاب کرده بودند.
پس از محرمیت آن دو ، خانواده عروسم برای پسرشان که ظاهری بسیار مناسب و موقعیتی عالی داشت از دخترم خواستگاری کردند.
هیچکدام باورمان نمیشد، فردی متدین با موقعیت مالی و ظاهری بسیار خوب و اولین کسی که تا آن زمان به خواستگاری دخترم آمده بود، این چنین برای ازدواج با او پافشاری نماید .
علاوه بر اختلاف طبقاتی چشمگیری که بین ما وجود داشت ؛ بیماری ارثی هپاتیت B از من در زمان بارداری به فرزندانم منتقل شده بود و این خود به تنهایی مانعی جدی بر سر راه ازدواج دخترم محسوب میشد و مزید بر علت بود به گونهای که همیشه به شوخی به او می گفتم فقط کسیکه عاشق تو باشد و یک تنه در مقابل خانوادهاش بایستد، با تو ازدواج می کند . گرچه هپاتیت ما از نوع خطرناک نبود و از پسرانم به کسی منتقل نمیشد و فقط از طریق دخترم در زمان بارداری به فرزندش منتقل میشد . اما در این مورد ، خانواده دامادم همچون پسرشان اصرار بر این وصلت داشتند و با وجود همه اختلافات و مشکلات که مشهود بود ، مصرانه خواستار ازدواج آنها با یکدیگر بودند .
بارها به خود میگفتم خواب میبینم نکند پس از چند روز بیدار شوم و هیچکدام از این جریانات واقعیت نداشته باشد . اما به خود نهیب میزدم حتی اگر همه آن روزها خواب و خیالی بیش نباشد دوست داشتم یک بار هم که شده شاهد رویایی باشم که در آن آبرومند و باعزت زندگی میکنیم .
به لطف خدا همه چیز ختم به خیر شده آنها نیز به هم محرم شدند. در طی عقدکردگی تا مراسم عروسی هر زمان دامادم به منزل ما میآمدند با هدایای بسیار زیبا و شیک و اظهار محبت خالص و عمیق سعی میکردند رفتهرفته ظاهر دخترم را تغییر داده حجابش را اصلاح کنند و آرایش ظاهریاش را نزد محارم و در حریم خانواده محدود نمایند و به هیچکس هم اجازه تذکر به او را نمیدادند. البته به قدری حساب شده عمل میکردند که پس از مدتی ناخواسته و بدون اینکه دخترم متوجه شود تغییر صد و هشتاد درجهای کرد.
به لطف خدا دختر و پسرم وارد خانوادهای شده بودند که علاوه بر تمول و بضاعت مالی ؛ بسیار خوب و مهربان و آدابدان و بامحبت بودند، بچههای من از احترام و عزت و رفاهیاتی که هرگز ندیده بودند برخوردار شدند ، دست کریمانه حضرت به عینه مشهود بود آنچه میدیدیم فراتر از معجزه ای بود که همیشه انتظارش را میکشیدیم .
حضرت خانواده ما را آبرودار کرده بود، پس از ازدواج شان وجهه و اعتبار بچهها در فامیل بسیار بالا رفت و توانمندیهایشان دیده شد به خصوص دخترم که بافن بیان بسیار عالی ای که داشت از جانب همسرش تشویق شد که از این موهبت الهی در جهت تبلیغ عقاید حقه استفاده کرده شکر عملی آنرا بجا آورد .
تدین و تقییدشان به واجبات از جمله نماز اول وقت و نماز شبشان مثال زدنی بود . تغییرات آنها بقدری محسوس بود که همه به شگفت آمده بودند .
بارها بچه ها اشک میریختند و میگفتند چرا خدا نعماتش را بر ما تمام کرده، ما که، نه ایمان درستی داشتیم و نه عمل مقبولی انجام میدادیم؟
و من پاسخ میدادم : همه اینها بوساطت امامرضا است…
دو سال تحت ولایت حضرت از هر نظر، مادی و معنوی مورد توجه و تفقد خاص قرار گرفتیم و با سر انگشتان محبت حضرت طعم زندگی و حیات طیب را چشیدیم و از خاک تا افلاک بالا آمدیم . اینها همه بواسطه امامی است که بر ما نظر افکند دعا کنید حضرت نگاهشان را از ما برنداشته تا قیامت تداوم داشته باشد .
«وانظر الینا نظرةً رحیمةً نستکمل بها الکرامة عندک ثم لاتصرفها عنا بجودک» .
پس از عقدِ بچهها هر وقت با همسرم در مورد تهیه جهیزیه و یا پول رهن منزل برای پسرمان صحبت میکردم میگفتند من آه در بساط ندارم خودتان هر کاری میخواهید بکنید از همان ابتدا هم گفتم الآن زمان ازدواج اینها نیست و حرفهایی از این قبیل که نمکی بود بر زخمهای کهنه دلم و بازگشت به خاطرات تلخ زندگی مشترکمان .
به وضعیت خودمان که نگاه میکردم غصه دار میشدم اما وقتی به یاد میآوردم همه چیز را به دستان مبارک امام رضا سپردهام خیالم راحت میشد مطمئن بودم گشایشی خواهد شد دیر یا زود به بهترین وجه ممکن از جایی که گمان نمیکنیم رزقی من حیث لایحتسب خواهد رسید تنها کاری که هرگز در آن کوتاهی نکردم دعا و توسل به حضرت بود مدام و بی وقفه خود را در حرم حضرتش حس میکردم و مشغول مناجات و راز و نیاز با او بودم تا بواسطه عدم استحقاق ما به عذاب فراق دچار نشویم .
سه هفته بیشتر تا مراسم جشن عزیزانمان باقی نمانده بود . از اقوام حتی خانواده عروس و دامادم تماس میگرفتند و از روی دلسوزی میگفتند : قصد تهیه منزل برای آقازاده و خرید جهزیه برای دخترخانمتان را ندارید؟ زمانی باقی نمانده و هر کاری بخواهید انجام دهید در همین مدت کوتاه باید صورت بگیرد .
و من که عادت به آبروداری داشتم میخندیدم و میگفتم دیر نمیشود ما رسممان این است یکجا خرید میکنیم و حتما باید همسرم حضور داشته باشند ایشان هم که خیلی مشغولند ، نگران نباشید، همه چیز مهیّا میشود …
برگرفته ازکتاب جرعه نوشان جلددوم
emamraoof.com