«اللهُمَّ انّی اَسئَلُکَ… وَبِعِزَّتِکَ الَّتی لایَقومُ لَها شَئٌ»
«خدایا تو را قسم میدهم به عزتت؛ به عزتی که در مقابل آن عزت، چیزی بر پا نمیایستد.»
«إِنِّي أَسْأَلُكَ»؛ نشانۀ بلوغ و همت متعالی
درخواستهای انسان پرده از درون او برمیدارند؛ چرا که:
- بلوغ یا جنون او را آشکار میسازند؛
- از کمال یا نقص او حکایت میکنند؛
- نموداری از عقل یا سفاهت او هستند؛
- میزان رشد یا عقبماندگی فرد را نمایان میسازند.
از همین روست که امیرالمؤمنین علیهالسلام در دعای کمیل، شیوۀ درست خواستن را به ما میآموزد. در این مکتب، خواستهها باید نشانۀ بلوغ روح و همت متعالی باشند، نه بازتاب حرص و دنیاطلبی.
پس وقتی داعی بر زبان میآورد: «إِنِّي أَسْأَلُكَ…بِعِزَّتِکَ»، این پرسش و درخواست، خود گواهی است بر رشد و کمال او.
بدین ترتیب، دعای کمیل به ما میآموزد که نوع خواستههای ما، آیینۀ شخصیت ماست؛ و انسانِ رشید، در نیایشهای خود، همواره همت عالی و طلب متعالی را نشان میدهد.
پناه بردن به جامعیت اسماء الهی
داعی با تمام وجود درخواست خویش را عرضه میکند و به نام «الله» که جامع اسماء جلالی و جمالی است، پناه میبرد تا دعا و خواستههای او نیز رنگی از جامعیت جمال و جلال به خود گیرد. از همین رو، عزت خداوند را واسطه قرار میدهد و بدین ترتیب، دعا و تمنایش در پرتو عزت و شکوه الهی معنا و قوّت مییابد.
عزّت در قرآن و سنت
خداوند پیش از آنکه بندگانش لب به درخواست بگشایند، حقیقت عزّت را معرفی کرده و جایگاه آن را روشن ساخته است:
«وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ»[1]
«بیگمان عزّت از آنِ خدا، پیامبر او و مؤمنان است.»
در این بیان نورانی، خداوند عزّت را سرمایهای معرفی میکند که به خویش اختصاص دارد و آن را به پیامبرش و سپس به مؤمنانی که در مدار ولایت و ایمان قرار دارند، عطا فرموده است.
بنابراین، عزّت و بیمانندی، تنها در پرتو اتصال به سرچشمۀ اصلی آن بهدست میآید. انسان هر اندازه که به پیامبر و اولیای الهی نزدیکتر شود، بهرهاش از این عزّت افزونتر خواهد بود. در حقیقت، بینظیری انسان در اتصال او به بینظیران عالم است؛ همانان که مظهر عزّت خداوندند.
از اینرو، در امت اسلامی، افراد به میزان پیوند با پیامبر اکرم و اهلبیت، در عرصۀ ایمان، معرفت، وفاداری و ایثار، بیهمتا و بیمانند میشوند.
«عزیز» در کلام کفعمی
مرحوم کفعمی در شرح نام «عزیز» چهار بُعد اساسی را بیان میکند:
- بیهمتایی: «عزیز» کسی است که هیچگونه همتا و مشابهی ندارد؛ یگانهای مطلق.
- دستنیافتنی بودن: «عزیز» بهمعنای کسی است که وصول به او آسان نیست؛ دستیابی به او جز به اذن خودش ممکن نمیشود.
- نفوذناپذیری: «عزیز» یعنی آنکه هیچ نیرو و قدرتی توان چیرگی بر او را ندارد؛ او شکستناپذیر است.
- گرانقدری و بینظیری: «عزیز» در معنای والایی و ارزش بیبدیل نیز بهکار میرود؛ چیزی یا کسی که جایگزینی ندارد.
نیایش بر محور «عزیز»
خدایا! به نام «عزیز» متوسل میشوم؛ نامی که «لَا یَقُومُ لَهَا شَیء» است؛ هیچ پدیدهای در برابر آن تاب ایستادگی ندارد. تمام آفریدگان، خواه آگاه و خواه ناآگاه، در پیشگاه عزّتت سر به خضوع مینهند.
داعی در دعای کمیل، در نوسان میان رحمت بیکران و عزّت بیپایان، لحظهای به دامان مهربانی تو پناه میبرد و لحظهای دیگر، به عزّت و بینیازیات متوسل میشود؛ تا هیچ غبار ناپاکی بر آینۀ دلش ننشیند و در مقام شهود، تنها تو را ببیند؛ که این خود، اوج عزّت است. آنگاه، در برابر عظمت، قوّت و جبروتت، در نهایت ذلّت و خاکساری، دست دعا برمیدارد و زاری میکند:
ای خدای عزیز! تو را به عزّتت سوگند میدهم؛ عزّتی که هیچ آفریدهای توان ایستادگی در برابر آن ندارد. اینک، درمانده و محتاج، بر آستانت نشستهام و از تو عزّت میطلبم؛ عزّتی که مایۀ سربلندی نزد توست و چراغ راه بندگی.
تأملی در «بِعِزَّتِک»
اگر حرف «باء» در تعبیر «بِعِزَّتِک» را زائد بدانیم، معنایش این است که داعی نه واسطهای میجوید و نه دستاویزی بیرون از ذات؛ بلکه مستقیماً خودِ عزّتِ الهی را فرا میخواند. در این قرائت، «باء» صرفاً نشانۀ تأکید و زیادۀ بلاغی است، تا عظمت مضمون را برساند.
بدینسان، دعاکننده در پی عزّت بیانتهاست؛ عزّتی که آغاز و انجام ندارد، عزّتی که هیچ حدّ و مرزی بر آن جاری نیست. چنین عزّتی، همۀ موجودات را در برابر خویش خاضع میسازد، چراکه هر چه عزّت در عالم هست، پرتوی از آن است و در برابر عزّت مطلق الهی سر تسلیم فرود میآورد.
«عَزیز» در معنای بیهمتایی
در معنای عزیز آوردهاند: «العَزیزُ لا یُعادِلُهُ شَیءٌ وَ لا مِثْلَ لَهُ وَ لا نَظیر». «عزیز» به ذاتی اطلاق میشود که هیچ همتا، همانند و نظیری ندارد. خداوند عزیز است؛ زیرا «لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ»؛ هیچ چیزی در هستی، نه در مرتبۀ ذات و نه در صفات، قابل قیاس با او نیست.
در این فراز، داعی با تأمل در بیمانندی و یکتایی خداوند، نیازها و حاجات خود را عرضه میدارد؛ گویی میگوید:
خدایا! تو بینظیری و من بیپناه؛ بیمانندی تو را واسطه قرار میدهم تا وجودم نیز به رنگ بیمانندی آغشته شود. همانگونه که یاران خاص اباعبدالله در کربلا، بینظیر بودند، همچون سلمان فارسی در صداقت، فضّه در بندگی، عمار در وفاداری و دیگر اصحاب در ایثار و شهادت.
بدین ترتیب، نیایشگر آرزو میکند که بینظیری خداوند پرتوی بر او افکند تا در مسیر بندگی و وفاداری به حق، او نیز در زمرۀ بینظیران قرار گیرد.
عزّت در معنای غلبه
«عَزَّ، یَعِزُّ» بهمعنای غلبه و چیرگی است؛ و «عزیز» یعنی آنکه همواره غالب است و هیچگاه مغلوب نمیشود. در این معنا، عزّت الهی جلوهای از قهّاریت اوست؛ همان صفتی که همه موجودات را تحت سیطرۀ قدرت بیپایان خویش نگاه میدارد. از این رو، داعی در مقام نیایش چنین عرضه میدارد:
ای خدای عزیز! ای آنکه بر همه چیز غلبه داری و هیچگاه مغلوب نمیشوی! صفت قهّاریت و عزّت بیکرانت را واسطه قرار میدهم و از تو مسئلت دارم که هیچ چیزی جز تو بر من چیره نشود؛ نه نفس امّاره که به سوی بدی میکشاند، نه دنیا با جلوههای فریبندهاش، نه گناهان که بار سنگین بر روح مینهند، و نه مشکلات که توانم را فرسوده میسازند. ای خدای قهّار! همانگونه که هیچ قدرتی در برابر عزّت تو تاب نمیآورد، مرا نیز در حصن عزّت خویش قرار ده تا هیچ عامل بیرونی یا درونی مرا مغلوب نسازد.
بندگی، تنها غلبۀ مطلوب
گاه انسان در بستر نعمتها چنان غرق میشود که فضای نعمت او را مست میکند و غفلت، پردهای میان او و بندگی میافکند. نعمت اگرچه عطیۀ الهی است، اما هنگامی که به جای یادآورِ مُنعِم، خود به معبود پنهان بدل شود، بزرگترین عامل غفلت خواهد بود.
از همین رو، داعی در مقام نیایش عرضه میدارد: خدایا! تنها میخواهم که تو بر من چیره شوی؛ سلطه و غلبۀ حقیقی از آنِ تو باشد و غیر تو هیچ تسلّطی بر جان و دلم نیابد. نه لذت نعمتها، نه جلوههای دنیا، نه نفس اماره و نه وسوسههای شیطان، هیچیک نتوانند بر من حاکم شوند.
در حقیقت، او فضایی را طلب میکند که در آن، تنها بندگی و عبودیت بر او حاکم باشد؛ فضایی که در آن، همه چیز رنگ باخته است و فقط عزّت مطلق الهی تجلی دارد. این همان آزادی حقیقی است: آزاد شدن از بند هر قیدی جز بندگی خدا.
عزّت و خضوع هستی
«عزیز» آن وجودی است که همۀ موجودات، خواه و ناخواه، در پیشگاهش خاضع و فروتناند. هیچ مخلوقی را یارای سرکشی در برابر او نیست؛ چراکه سراسر هستی در برابر عظمت او سر تسلیم فرود آورده است. از همین رو، داعی در نیایش خویش، نام «عزیز» را وسیله قرار میدهد و چنین عرضه میدارد:
«خدایا! تو را به این صفت جلیل سوگند میدهم؛ صفتی که همۀ آفرینش در برابرش رام و تسلیم است. به عزّتت پناه میبرم تا مرا نیز در صف تسلیمشدگان به حق قرار دهی؛ آنگونه که دل و جانم جز به فرمان تو خاضع نشود.
«بِعِزَّتِک»؛ سوگند به عزّت الهی
برخی معتقدند، حرف «باء» در تعبیر «بِعِزَّتِک» بهمعنای قسم است؛ یعنی داعی با تمام فروتنی خویش چنین عرضه میدارد:
خدایا! تو را به عزّتت سوگند میدهم؛ و درخواست من این است که کائنات در تسخیر من باشد؛ اما نه برای غلبۀ منِ محدود، بلکه به شرط آنکه همواره تحت سیطره و فرمان تو باقی بمانم. این مضمون هماهنگ است با آیه شریفه:
«وَسَخَّرَ لَكُم مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ»[2]
«آنچه در آسمانها و زمین است، همه را از سوی خود، برای شما مسخّر گردانید.»
بنابراین، تسخیر کائنات یک موهبت الهی است؛ اما بهرهمندی واقعی از آن، در گرو اخلاص و بندگی است. هر چه بندهای خالصتر و مطیعتر شود، دایرۀ وجودش گستردهتر میشود؛ چنانکه انبیا و اولیای الهی با پاکی و فرمانبرداری مطلق، به جایی رسیدند که زمین و آسمان در خدمت آنان قرار گرفت.
اطاعت؛ راه رسیدن به عزّت
حضرت حق خطاب به بندهاش میفرماید:
«عَبْدِی أَطِعْنِی حَتَّی أَجْعَلَکَ مِثْلِی»
«ای بندۀ من! آنچنان فرمانبردار من باش که تو را چون خویش گردانم.»
این ندای الهی بیانگر حقیقتی بلند است: خداوند، عزیز مطلق و عزّتآفرین، بندگان مطیع و مخلص خود را به مقام عزّت میرساند. چون همۀ کائنات در قبضۀ قدرت اوست، در پرتو این اطاعت، جهان را نیز مسخّر وجود آنان میسازد.
اما باید دانست که نیل به این مقام عزّت، تنها با تجلّی کامل عبودیت در همۀ لحظات زندگی ممکن است. بنده تا زمانی که در بند نفس، دنیا یا گناه باشد، راهی بهسوی عزّت حقیقی نمییابد. عزّت الهی نصیب آنان میشود که در هر نگاه و هر عمل، مهر بندگی بر پیشانیشان آشکار است.
راههای کسب عزّت در کلام امام صادق علیهالسلام
امام صادق علیهالسلام در حدیثی نورانی فرمود:
«شَرَفُ الْمُؤْمِنِ قِیَامُهُ بِاللَّیْلِ وَ عِزُّهُ اسْتِغْنَاؤُهُ عَنِ النَّاسِ»[3]
«شرافت مؤمن در شبزندهداری اوست و عزّت او در بینیازیاش از مردم.»
این بیان گرانسنگ، دو رکن اساسی برای دستیابی به عزّت را آشکار میسازد:
- قیام شب: مؤمن در دل شب، در خلوتی که چشمها بسته و دلها آرام است، به درگاه الهی روی میآورد و جان خویش را در پرتو عبادت و راز و نیاز میشوید. این قیام، روح را از ضعف و وابستگی میرهاند و به او صلابت و آرامشی میبخشد که سرچشمۀ عزّت حقیقی است.
- استغنا از مردم: عزّت مؤمن در آن است که خویش را محتاج خلق نداند؛ نه در مال، نه در احترام و نه در عاطفه. او تنها در برابر خداوند دست نیاز برمیدارد و همۀ خواستههایش را در یک مبدأ، درگاه ربّ منّان، خلاصه میکند.
به تعبیر عارف کامل، آیتالله حسنزاده آملی:
«الهی تو را دارم؛ پس چه کم دارم، چه غم دارم.»
انسان، زمانی عنوان «عزیز» را کسب میکند که هیچ نیازی از او بهسوی مردم بروز نکند؛ چراکه همۀ نیازها را در خدای بینیاز یافته است. چنین انسانی، نهتنها از فقر و خواری رها میشود، بلکه وجودش مشحون از عزّت و استقلال روحی خواهد بود؛ عزّتی که ماندگار و خدایی است.
استغنا و پناهندگی به عزّت الهی
داعی در دعای کمیل، در مکتب تربیتی امیرالمؤمنین علیهالسلام، استغنا از خلق را طلب میکند؛ چراکه وابستگی به غیر خدا، آغاز ضعف و زبونی است.
انسان در درون خویش با دشمنی سرسخت روبهروست: نفس امّاره؛ همان نیروی درونی که پیوسته به امور ناصحیح و زشت فرمان میدهد و اگر مهار نشود، اساس عبودیت را در وجود انسان متزلزل میسازد. حرکت نفس امّاره جز به سوی سقوط و اسفلالسافلین نیست.
از همین رو، داعی با زبان دعا به درگاه پروردگار روی میآورد و از صفت «عزیز» استمداد میجوید؛ صفتی که معنای نفوذناپذیری و غلبه را در خود دارد. بنده با پناهندگی به عزّت خداوند، حصنی محکم برای روح خود میطلبد تا هیچ تیر نفوذی از جانب نفس امّاره، دنیا یا شیطان به جان او نرسد.
پس، عزّت الهی دژی است که انسان را از سلطۀ نفس امّاره ایمن میسازد و تنها در سایۀ این عزّت است که عبودیت ناب، استوار و ماندگار میشود.
عزّت در تسلیم محض
آنگاه که داعی از خداوند «عزّت» میطلبد، در حقیقت تسلیم محض در برابر مولای خویش را درخواست میکند؛ عزّتی که نه از سلطه بر دیگران، بلکه از سرسپردگی به ارادۀ الهی برمیخیزد.
نمونهی اعلای این عزّت در کربلا تجلی یافت؛ آن هنگام که جن، ملک و همۀ کائنات برای یاری حضرت سیدالشهدا علیهالسلام آمادگی خود را عرضه داشتند؛ اما آن حضرت تنها یک سخن فرمود:
«رِضا اللهِ رِضانا أهلَ البیت»[4]
«رضای خدا، رضای ما اهلبیت است.»
این کلام، اوج عزّت است؛ چراکه امام حسین علیهالسلام در برابر عظمت الهی، هیچ اراده و نظری جز رضای او نمیخواهد. بدینسان، عزّت حقیقی در کربلا نه در غلبۀ ظاهری، بلکه در تسلیم مطلق به خواست پروردگار جلوه کرد.
پس داعی در دعای کمیل، هنگامی که عزّت میطلبد، در واقع میگوید: خدایا! چنان مرا به تسلیم در برابر ارادهات برسان که همانند اولیای تو، در برابر هر حادثه و سرنوشت، جز رضای تو چیزی نخواهم و هیچ رأیی جز رأی تو نداشته باشم.
عزّت؛ بلندای قله بندگی
یکی از شارحان دعای کمیل عزّت را چنین معنا کرده است: «عزّت یعنی آن بلندای قله و اوج رفعت». بر این اساس، داعی در نیایش خویش عرضه میدارد:
خدایا! تو را به کمال رفعت و بلندای صفاتت سوگند میدهم و از تو رفعت میطلبم؛ چرا که به همان میزان که درجاتم در پیشگاه تو بالا میرود، خضوع و خاکساریام در برابر کبریای تو آشکارتر میشود.
این معنا در آیۀ ۱۱ سورۀ مجادله نیز انعکاس یافته است:
«يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ»
«خداوند کسانی از شما را که ایمان آوردهاند، به درجاتی بلند میگرداند و دانشمندان را به درجاتی والاتر.»
از این رو، بلندمرتبه شدن در پیشگاه خداوند نه بهمعنای غرور و خودبینی، بلکه راهی بهسوی فناست. هر چه علو و والایی برای بنده حاصل شود، به همان اندازه به مقام نیستی و محو شدن در عظمت الهی نزدیکتر میشود.
پس داعی در این فراز، در حقیقت، بلندای حقیقی را میطلبد؛ همان بلندی که ثمرهاش فروتنی مطلق در برابر حق است.
سکوت و آرامش در بلندای بندگی
حجتالاسلام قرائتی به نکتهای ظریف اشاره میکند: سه چیز است که همیشه سر و صدا و آزار دارد: 1. پول خُرده؛ 2. علم اندک؛ 3. دین کممایه.
اما انسان هر چه در مسیر بندگی اوج گیرد و به ارتفاع عبودیت نزدیکتر شود، صدای شکایت و غرور از او کمتر شنیده میشود؛ زیرا حقیقتاً هر چه ظرف وجود آدمی پُرتر شود، بیشتر به «نیست شدن» در برابر عظمت الهی میرسد. مولوی چه زیبا گفت:
تا بدان جا رسید دانش من
تا بگویم همی که نادانم
یعنی در اوج علم و معرفت، زبان به اعتراف به جهل میگشاید؛ چراکه دریای بیکران حقیقت را در برابر خویش میبیند. انسانی که به مقام والای عزّت و عبودیت میرسد، با خویشتن چنین زمزمه دارد:
امر آنچه تو فرمایی
حکم آنچه تو بنمایی
این، نهایت عزّت است: فروتنی در برابر امر خدا و محو شدن در رضای او.
عزّت به معنای قوّت
یکی از معانی «عزّت»، قوّت است. چنانکه خداوند در آیه ۱۴ سوره یس میفرماید:
«فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ»
«ما او را با سومی تقویت کردیم.»
در این فراز، داعی از خداوند قوّت عظیم را طلب میکند. اما این قوّت چیست؟
قوّت عظیم، آن نیرویی نیست که از «منِ محدود» انسان برخیزد؛ زیرا هرگاه انسان بر توانایی خود تکیه کند، ضعف و ناتوانی را تجربه میکند. منیت، ظرف کوچک و تنگی است که توان حمل بارهای سنگین تکلیف الهی را ندارد. به تعبیر مثال، انسانی با یک دست نمیتواند دو هندوانه حمل کند؛ پس چگونه میتواند بار مسئولیتهای الهی را بر دوش کشد؟
اما آنگاه که قوّت خداوند به میدان آید، توانایی انسان بینهایت میشود؛ تا جایی که اگر بار هزار هندوانه را هم بر دوش او نهند، به مدد الهی خواهد توانست. این همان قوّتی است که نه از «مطبخ» و اسباب ظاهری، بلکه از جذبه و عنایت الهی سرچشمه میگیرد. چنانکه گفتهاند:
قوّت جبرئیل از مطبخ نبود
یعنی توان و عظمت فرشتگان نیز برخاسته از فیض بیپایان الهی است.
داعی در دعای کمیل، چنین قوّتی را از پروردگار میطلبد: قوّتی برای دریافت و ادراک اسرار، کشش و تحمّل حقایق سنگین قرآن، و جذبهای که او را به عمق باطن کلام الهی برساند. این قوّت، نه در جسم، بلکه در روح و جان است؛ نیرویی که انسان را از «ناتوانی منیت» به «توانایی الهی» میرساند.
قوّت برای وصال، نه برای دنیا
خداوند در آیه ۲۱ سوره حشر میفرماید:
«لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّه»
«اگر این قرآن را بر کوهی نازل میکردیم، آن را از ترس خدا فروتن و از هم پاشیده میدیدی.»
این آیه نشان میدهد که تحمّل حقیقت وحی و قوّتِ درک قرآن، چیزی فراتر از توان جسم و ماده است؛ تا جایی که کوه عظیم نیز در برابر آن متلاشی میشود.
اما انسان، اگرچه میتواند بهرهمند از این قوّت الهی شود، گاهی گرفتار ضعف میشود و داراییهای معنوی خویش را در پای دنیا میگذارد. نمونۀ آشکار آن بلعم باعور است؛ عالِمی که اسم اعظم را میدانست؛ اما تحت نفوذ دنیا و هوای نفس، سرمایۀ عظیم خود را از کف داد و سقوط کرد.
از همین رو داعی در دعای کمیل، قوّتی خاص از خداوند طلب میکند: قوّتی که تنها به وصال او بینجامد؛ نیرویی که دل را از نفوذ دنیا و نفس امّاره مصون دارد، تا هیچ لذت و منفعتی با یاد و وصال الهی معامله نشود.
این همان قوّت حقیقی است: توانایی نگهداشتن قلب در برابر وسوسهها و استقامت بر مسیر عبودیت؛ قوّتی که سرچشمهاش عزّت خداوند است و ثمرهاش فنا در رضای او.
«برگرفته از بیانات استاده زهره بروجردی»
[1]. سوره منافقون، آیه 8.
[2]. سوره جاثیه، آیه 13
[3]. بحارالأنوار، ج 87، ص 141.
[4]. بحارالأنوار، ج۴۴، ص۳۶۷