سرگذشت نامه، تولد تا رحلت 4

آقای مجتهدی می‌فرمودند: یک روز که در حال تشرّف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدّت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم و نسخه کیمیا را در آب انداختم. بعد از آن رو به سوی گنبد مطهّر حضرت سیّد الشهدا علیه السلام نموده و عرض کردم: سیّدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمی‌کند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت علیهم السلام را می‌خواهد و در حالی که به شدّت گریه می‌کردم به حرم مطهر مشرّف شدم. بعد از این واقعه حضرت ابا‌عبدالله علیه السلام محبت‌های زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول مسیر سلوک برایم اتّفاق افتاد.

همچنین آقای مجتهدی تعریف می‌کردند: روزی در کربلای معلّی به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام متوسل شده و در رثای آن حضرت شعر می‌خواندم، تا اینکه به این شعر رسیدم:

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته          ماهی در آب و وحش به هامون گریسته

در این موقع به حرم مطهر مشرف شده و بعد از اینکه به حضرت سلام کردم و ایشان جواب سلامم را دادند، عرض کردم؛ سیّدی و مولای، من به این بیت شعر هیچ شکّی ندارم و اگر پرده‌های حجاب هم از مقابل چشمانم برداشته شود چیزی بر یقینم افزوده نمی‌شود، اما می‌خواهم نحوه گریه اشیا را ببینم، حضرت خطاب به من کرده و فرمودند: شیخ جعفر نگاه کن.

ناگهان به امر حضرت چشمانم بینایی خاصّی پیدا کرد و به قدری قوی گشت که همه اشیا را از عرش تا به فرش و از آسمان اوّل تا هفتم می‌دیدم.

در آن هنگام دیدم که تمام موجودات، زمین و آسمان، دریا و صحرا، درخت و کوه و جماد و تمام جنبنده‌ها به شکل چشم‌اند و بر حضرت ابا‌عبدالله الحسین علیه السلام اشک می‌ریزند این حالت چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که دیگر طاقت نیاورده و به حضرت عرض کردم، قربانتان گردم، فدایتان شوم، مشاهده کردم، محبت نمایید و این حالت را برگردانید، مشاهده این گریه در خور طاقت من نیست، حضرت هم عنایت فرموده و به حالت اوّل خود بازگشتم.

آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در کربلای معلّی مجدداً به نجف اشرف مراجعت می‌کنند اما پس از مدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالکریم قاسم بر ضدّ ملک فیصل، پادشاه عراق کودتا کرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می دهد، ایشان که از اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج می‌بردند از حضرت امیر علیه السلام اجازه مراجعت به ایران را می‌گیرند.

ایشان تعریف می‌کردند پس از آن، حضرت فرمودند؛ شیخ جعفر به واسطه رفتن تو تمام ایرانی‌ها باید به ایران باز گردند، به حضرت عرض کردم سیّدی و مولای، امر، امر شماست، آنگاه حضرت فرمودند صلاح در این است که به ایران بروی، چون جنگ و خونریزی در پیش است و امر فرمودند که با پای پیاده حرکت کنم و بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی کاظمین حرکت کردم و پس از بیست و چهار ساعت به کاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردم؛ آقا جان خسته شده‌ام، محبت فرمایید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یک ماشین از ماشین‌های حکومتی به من رسید و مأموران حکومتی به علّت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر کرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشکّر کردم که برایم ماشین فرستادند، تا اینکه مرا به زندانی در کاظمین بردند.

بعد از ورود به زندان متوجه شدم که زندانی است بسیار شلوغ و در آنجا دست و پای زندانیان را با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری به هم بسته بودند و وضع بسیار اسف‌باری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و زندان هارون الرشید (علیه اللّعنه) افتادم و شدیداً متوسّل به آن حضرت شده و به ایشان عرض کردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست و اینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید، حضرت هم لطف کرده و فرمودند: فردا همه اهل زندان آزاد خواهند شد.

بنده هم به زندانیان گفتم: آقا موسی بن جعفر علیه السلام محبت فرموده و فردا صبح همگی آزاد خواهید شد. همچنین در بین زندانیان یک نفر اشتباهاً دستگیر شده بود و قرار بود فردا اعدام شود، و لذا بسیار بی‌تابی می‌کرد، با گفتن این مطلب بعضی از زندانیان شروع به خندیدن و مسخره کردن نموده و گفتند: این شخص هنوز به زندان نیامده دیوانه شده است که این حرف‌ها را می‌زند.

به هر ترتیب شب سپری شد، صبح روز بعد از طرف عبدالکریم قاسم به خاطر جشن پیروزی در کودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی هم که قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.

 

عکس-دوران-جوانی-حاج-شیخ-جعفر-مجتهدی- موسسه علمیه السلطان علی بن موسی الرضا علیه السلام

عکس دوران جوانی حاج شیخ جعفر مجتهدی در ضیافت منزل حاج محمد باقر عقیلی در تبریز قبل از سفر ایشان به عتبات عراق سنه ۱۳۲۳ شمسی مربوط به صفحه ۴۹ جلد اول کتاب.

آقای مجتهدی در زندان با شخصی به نام علی که بسیار بی‌قید و بند بوده است آشنا می‌شوند، علی همسری داشت اهل خانقین (منطقه‌ای واقع در شمال کردستان عراق)، که با او قهر کرده و به آنجا رفته بود و برادران زنش قصد کشتن او را داشتند، او همراه آقا از زندان به کرمانشاه می‌آید، آقای مجتهدی تعریف می‌کردند: ما سه روز در کرمانشاه بودیم و هیچ آب و غذایی نداشتیم، روز سوم علی به من گفت: آقاجان، حیف که توبه کرده‌ام و الّا الآن می‌رفتم چند جیب می‌زدم و تا زانوهایت را در اسکناس فرو می‌بردم، اگر اجازه بدهی به تو ثابت کنم.

به او گفتم: خیر علی جان شما دیگر از مردان خدا هستید و توبه کرده‌اید و این کارها را کنار گذاشته‌اید و با این کلمات، خوب شدن را به او القا می‌کردم، در این هنگام توسلی خدمت حضرت مولا پیدا کرده و قلباً به من اشاره شد تا از خیابانی که در آن بودیم، به طرف بالا حرکت کنم، آن خیابان، خیابان گاراژ فعلی بوده که به بازار منتهی می‌شده است. به علی گفتم شما درِ گاراژ منتظر من باش، من فوراً بر می‌گردم، سپس شروع به حرکت نمودم، هنگامی که به انتهای خیابان رسیدم، باز اشاره شد که از همین مسیری که آمده‌ام باز گردم.

آقای منتصری (از اهالی محترم و وارسته  کرمانشاه)  نقل می‌کردند: داخل مغازه‌ام نشسته بودم که یک مرتبه شخصی بسیار عجیب و با هیبت، در حین عبور از جلو مغازه نگاهی به داخل انداخت و تبسّمی نمود! با دیدن آن شخص عمیقاً در فکر فرو رفتم که او کیست؟ اما متوجه شدم که باید از اولیای خدا باشد لذا بی‌درنگ در مغازه را بستم تا به دنبال او بروم.

به طرف مسیری که در حرکت بود به راه افتادم، ولی هر چه جستجو کردم او را نیافتم، با خود گفتم شاید به مسجد جامع کرمانشاه که در امتداد خیابان قرار دارد رفته باشد، به طرف مسجد رفتم وقتی وارد آنجا شدم دیدم ایشان با چند نفر نشسته‌اند، بدون اختیار به طرفشان رفتم و سلام کردم، سپس همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم.

آقای منتصری می‌گفتند: در آنجا دیدم یکی از دوستان به نام مرحوم علی آقا فرجی که پیرمرد نود ساله و بسیار زاهدی بود با آقای مجتهدی صحبت می‌کند و از ایشان می‌پرسد؛ این چشم باطنی که می‌گویند چیست؟ آیا همین چشم ظاهر است؟

یک مرتبه آقای مجتهدی در حالی که تبسمی نمودند به او نگاهی کرده و فرمودند: آن چیزی که شما دارید به آن چشم باطن می‌گویند.

آقای منتصری می‌گفتند: از آقا خواهش کردم که به مغازه ما تشریف بیاورید، ایشان هم قبول کرده و با هم به مغازه آمدیم، در آنجا بی‌اختیار مبلغی پول به ایشان دادم اما از گرفتن آن امتناع می‌کردند. تا اینکه با هر زحمتی بود آن را به ایشان دادم.

آقای مجتهدی آن مبلغ را فوراً به گاراژ برده و به علی می‌دهند و می‌گویند: امروز برادرهای خانمتان نزد شما می‌آیند و خانمتان را به شما بر می‌گردانند، علی می‌گوید: این غیر ممکن است، اگر آنها مرا ببینند، فوراً مرا می‌کشند.

طبق فرمایش آقا؛ عصر همان روز آنها نزد علی آمده و به او می‌گویند: بیا خانمت را ببر، آقا هم مبلغی به او می‌دهند که برای همسرش کادویی تهیّه کند و سرانجام آقای مجتهدی بعد از چند روز اقامت در کرمانشاه به تهران می‌روند.

آقای مجتهدی می‌فرمودند: هنگامی که در کرمانشاه بودم اشاره‌ای شد که به طرف ایلام بروم، وقتی به آنجا رفتم مجدداً اشاره‌ای شد که به فلان خیابان بروم، زمانی که به آن خیابان رفتم در آنجا مسجدی بود که متوجه شدم باید داخل آن شوم، وقتی وارد مسجد شدم، دیدم در اتاقی که همان ابتدای مسجد است، پیرمردی افتاده و از شدّت ضعف توان حرکت ندارد، فوراً آب و غذایی تهیّه کرده و به او دادم. بعد از اینکه کمی توان پیدا کرد، گفت: آقاجان شما را حضرت برای من فرستاده‌اند.

گفتم: چطور؟ گفت: سه روز است که از بی‌غذایی و گرسنگی در اینجا افتاده‌ام و تمام این افراد مقدس مآب به اینجا می‌آمدند و نماز می‌خواندند، اما فکر نمی‌کردند که آیا خادم مسجد زنده است یا مرده و اصلاً جویای احوال من نشدند و من در حال تلف شدن بودم که متوسل به حضرت شدم و هم اکنون شما از من دستگیری نموده و از مرگ نجاتم دادید.

آقای مجتهدی پس از مراجعت از عراق به دستور حضرت مدت محدودی هم به تبریز رفته و در منزلی اقامت می‌گزینند. ایشان در این مورد می‌فرمودند: روزی در منزل مشغول نماز و ذکر و توسل بودم که زنگ خانه به صدا در آمد، آن هنگام صاحب خانه که شخص محترمی بود درب منزل رفت و بعد از مدت کوتاهی باز گشت و گفت: دو نفر جوان خیلی نورانی با شما کار دارند، هنگامی که درِ خانه رفتم دیدم دو نفر جوان بسیار زیبا و نورانی در آنجا هستند، پس از سلام و احوال پرسی آنها گفتند هنگامی که شما در کربلا بودید هر روز به دیدن ما می‌آمدید. مدتی است که به دیدن ما نیامده‌اید و ما هم اکنون آمده‌ایم تا جویای حال شما شویم. به آنها گفتم نام شما چیست؟ یکی از آن دو آقازاده فرمود: من ابراهیم هستم و این هم برادرم محمد است.

به آنها گفتم: بفرمایید داخل، آنها فرمودند: ما باید به عراق برگردیم و آنگاه پس از خداحافظی در حالی که قدم‌هایشان بر روی زمین قرار نگرفته بود به طرف آسمان رفته و از آنجا دور شدند! در این هنگام متوجه شدم که آن دو بزرگوار دو طفلان حضرت مسلم علیهما السلام بودند که من در کربلا هر روز به زیارتشان مشرف می‌شدم و ایشان امروز این گونه مرا مورد تفقّد قرار دادند.

شیخ-جعفر- موسسه علمیه السلطان علی بن موسی الرضا علیه السلام

عشقم حسین و مذهب و آئین من حسین           فرهاد روزگارم و شیرین من حسین

تمثال مبارک حاج شیخ جعفر مجتهدی پس از بازگشت از کربلای معلی در بدو ورود ایشان به شهر تبریز سنه 1338 شمسی

مربوط به صفحه 70 کتاب

@sheykhjafar_mojtahedi

 

 

 

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *