جناب آقای حاج میرزا ابوالفضل ثقفی تعریف کردند: حدود سال ۱۳۴۲ که آقای مجتهدی به قزوین آمده بودند، روزی آقای سید غلامحسین ربّانی به من گفتند: بیایید تا به دیدار ایشان برویم. آن گاه با هم به حضور آقای مجتهدی رفتیم. در آن جا بعضی از رفقا گفتند: آقای طهماسبی از آقا و همه ی دوستان که از جمله ، آقای اسفهلانی و مجتهدزاده بودند دعوت کرده اند تا به باغ ایشان برویم .
مرحوم طهماسبی بسیار خیّر بودند و در جهت رونق بخشیدن به مراسم مذهبی، کمک های زیادی میکردند.ایشان باغی داشتند که در قسمتی از آن، سردخانه ی بزرگی بود، بالأخره همگی به باغ آقای طهماسبی رفتیم. در آنجا کنار استخر، فرشی پهن کرده بودند و وسایل پذیرایی مهیا بود.
یکی از خصوصیتهای آقای مجتهدی این بود که به محض شنیدن تکبیر اذان، نمازشان را میخواندند و به نماز اول وقت، بسیار مقید بودند و هنگامی که به نماز میایستادند حالتی داشتند که در هیچکس ندیدهام! خصوصاً وقتی به «إيّاك نَعبُدُ و إيّاك نَستَعين» میرسیدند، تلاطمی وصف ناپذیر بر وجودشان مستولی میشد، گویا خدا را می دیدند و با او حرف میزدند و هر کس این صحنه را می دید مبهوت، به تماشای ایشان می نشست!
آقا به هنگام اذان وضو گرفتند ، اما وقتی میخواستند نماز بخوانند اندکی تأمّل کرده و سپس فرمودند: در این جا نمیشود نماز خواند! شخصی از این زمین سهمی دارد و ناراضی است. آن گاه از باغ بیرون آمدند و در کنار جوی آبی که آن جا بود نماز خواندند.
هنگامی که ایشان از باغ بیرون رفتند آقای طهماسبی با ظرف میوه ای آمدند و سراغ آقا را گرفتند. به ایشان گفتم : آقا راجع به باغ، چنین مطلبی فرمودند، آقای طهماسبی با شنیدن این سخن، گفتند: فهمیدم،فهمیدم، به جان شما همین فردا می روم و رضایت او را جلب می کنم! و بالأخره آن روز گذشت.
سال بعد که آقا به قزوین آمده بودند مجدّداً جناب آقای طهماسبی ایشان و عدّه ای از دوستان را به باغ دعوت کردند. آقا هم دعوت را پذیرفتند و این بار در آن جا نماز خواندند و با حضور ذهن الهیِ خود، پس از انجام فریضه فرمودند: حالا درست شد آقاجان![1]
[1]. لالهای از ملکوت، ج2، ص72