سردار شهید حسین یوسف اللهی

 سردار شهید حسین یوسف اللهی قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشگر 41 ثار الله

 

ولادت: کرمان    1339.12.26

شهادت بر اثر مجروحیت شیمیایی عملیات والفجر هشت

اروند کنار:  1364.11.27

مزار: گلزار شهدای شهر کرمان

 

خاطرات سردار شهید از زبان همرزمانش

 

نیروهای اطلاعات به همّت حسین، طوری پرورش یافته بودند که ترس برایشان معنا و مفهومی نداشت و از آنجا که ماموریت‌های واحد اطلاعات همیشه توام با خطر بود، بچه‌ها سعی می‌کردند همیشه برای رویارویی با این مسائل آمادگی خود را حفظ کنند. حاج اکبر رضایی

هر وقت کارشناسایی با مشکل مواجه می‌شد حسین چند رکعت نماز می‌خواند و از خداوند یاری می‌طلبید.  محمد رضا مهدی زاده

 

اهمیت نماز شب و اعمال مستحبی

 

هوا بارانی بود. من و مهدی شفازند و حسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب باران خیلی شدید شد، به طوری که آب به داخل سنگر نفوذ کرده بود خواستم بچه ها را بیدار کنم دیدم حسین نیست فکر کردم حتما حسین زودتر از من متوجه شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته با عجله خارج شدم اما او را ندیدم، باران آنقدر شدید بود که چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد. همونطور که داشتم اطراف را نگاه می‌کردم یکدفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان خورد. سعی کردم با احتیاط عمل کنم، آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم که سرجایم خشکم زد. حسین داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود آنهم در آن بران شدید. واقعا چه چیز باعث شده بود که او نیمه های شب زیر باران خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد. محمد رضا مهدی زاده

اولین شبی که وارد اطلاعات شدم را هیچ گاه فراموش نمی کنم، نیمه‌های شب به طور اتفاقی بیدار شدم دیدم همه بچه‌ها بلند شده‌اند و نماز می‌خوانند. فکر کردم حتما نماز جماعت صبح است و من خواب مانده‌ام با عجله بلند شدم تا بروم وضو بگیرم و خودم را به جماعت برسانم، که دیدم نه خیر، همه دارند فرادا می‌خوانند وقتی خوب دقت کردم فهمیدم که مشغول نماز شب هستند. حاج اکبر رضایی

این به خاطر اهمیتی بود که حسین به نماز شب و اعمال مستحبی می‌داد. ما شبها می‌رفتیم شناسایی و روزها برنامه‌هایی مثل کلاسهای آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم.

یک روز آمد و گفت: علی آقا بهتر است ما در کنار قرائت قرآن برنامه تفسیر هم بگذاریم. گفتم این کار اهل فن می خواهد گفت خب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بدهید مثل تفسیر المیزان

گفتم آخر تفسیر از کجا می شود پیدا کرد.  خواستم از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم اما حسین همان موقع یک جلد کتاب تفسیر المیزان به من داد گفت این هم کتاب. پس دیگر مشکلی نیست، دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد خودش فکر همه جایش را می‌کند. علی میراحمدی

 

پدری دلسوز

 

شهید یوسف اللهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات زحمت می کشید. به آب و غذایشان رسیدگی می کرد. مراقب نماز و عباداتشون بود. ماموریت هایشان را زیر نظر می‌گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز از آنها مراقبت می‌کرد.

وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می‌کرد بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی می‌کرد و محور را تحویلشان می‌داد تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. بارها شنیدم که می‌گفت: وقتی بچه ها به شناسایی می روند من برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه متوسل می شوم و تا بر گردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.

قبل از آمدن بچه ها بلند می شد و برایشان چایی درست کرد غذا آماده کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد و چون می دانست بچه ها در چه ساعتی بر می گردند خودش زودتر برای استقبال آنها به اول محور می رفت و منتظرشان می نشست و بعد همگی با هم به داخل سنگر آمدند. نیروها خسته بودند و زود خوابیدند اما حسین همچنان بیدار بود. روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند. می گفت اینها آنقدر خسته اند که نصفه شب اگر سردشان بشود بلند نمی شوند خودشان را بپوشانندآنوقت سرما می خورند و خلاصه در یک کلام حسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند. حمید عسکری، مرتضی حاج باقری

شهید یوسف اللهی همیشه طوری با بچه ها برخورد می کرد تا یکوقت کسی ناراحت نشود حتی اگر از کسی خطایی سر می زد با او برخورد بدی نمی کرد فقط به شکل خیلی دوستانه خطایش را گوشزد می کرد. ابراهیم پس دست

 

قدرت ابتکار

 

یکی از خصوصیات بچه های اطلاعات قدرت ابتکار آنها بود. در هر شرایطی سعی می‌کردند تا با امکانات موجود بهترین بازده کاری را داشته باشند. در این میان شهید یوسف اللهی از خلاقیت بیشتری برخوردار بود. چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه. گاهی اوقات در یک محور شبانه روز تلاش می‌کردیم و کار پیش نمی رفت اما ایشان می آمد و یک شبه ماموریت را تمام می کرد.

نکته جالب اینجاست که این روحیه ایشان فقط مختص به ماموریت های شناسایی نبود حتی در کارهای عادی پشت خط هم خلاق و مبتکر بود.

یکبار حدود دویست، سیصد نفر از خانواده های شهدا برای بازدید از منطقه به مقر لشگر آمده بودند. رسیدگی به آنها و پذیرایشان کار خیلی مشکلی بود ما همه مانده بودیم که چکار کنیم شهید یوسف اللهی مسئولیت خدمات آنها را به عهده گرفت و به کمک شهید هندوزاده کارها را مرتب کرد.

دیدیم نمی توانیم در آن واحد به سیصد نفر یک جا چایی بدهیم مشکل را با شهید یوسف اللهی در میان گذاشتیم ایشان گفت یک قابلمه بزرگ آب کنید و بگذارید روی اجاق. بعد چفیه تمیز و نو از تدارکات گرفت و آورد. آن را شست و یک بسته چایی خشک وسط آن خالی کرد. چهار گوشه چفیه را گره زد و آن را داخل قابلمه که آبش جوش آمده بود گذاشت و به این ترتیب یک قابلمه چایی صاف و تمیز درست کرد که براحتی برای تمام سیصد نفر کافی بود. حسین متصدی

 

رضایت الهی

 

اصلا اهل ظاهر سازی نبود آنچه که اهمیت داشت خداوند و رضایت الهی بود. علی نجیب زاده

برای اولین بار بود که عراق از صلاح شمیایی استفاده کرده بود و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آنها نداشتند، حسین را دیدم که با لباس عربی مشغول هدایت بچه ها بود پشت لندکروز ایستاده بود و بچه‌ها را صدا می‌کرد تا سوار شوند می خواست نیروها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند. همه بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بوند اما حسین با آن لباس گشاد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار گرفت به همین جهت چشمانش نمی دید و پاهایش به شدت سوخته بود قرار شد حسین و عده ای دیگر را برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند. علیرضا رزم حسینی

در خارج از کشور حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخود می کند او که به خوبی از هوش و استعداد حسین باخبر بود هنگام بازگشت به ایران پیشنهاد عجیبی به حسین می‌دهد و می‌گوید: تو به اندازه کافی جنگیده‌ای وظیفه ات را انجام دادی همین جا بمان حسین در جواب می‌گوید: اینجا برای شما خوب است و دشتهای داغ جبهه‌های جنوب ایران برای من. دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست. اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زنده‌ام توی جبهه‌ها می‌مانم. مهدی شفازند

 

برگرفته از کتاب نخل سوخته

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *