مستحضرید که از ابتدای دفتر ششم آغاز کردیم و در ابیات پایانی جلسه سابق مرحوم مولوی نگاه زیبایی را به تصویر کشید که در کل جهان تضاد و جنگ برقرار است و این تضاد در نهایت منجر به غلبه حق میشود.
علت اصلی انحرافها
در فروغ راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بیاصول
مولوی در بیت24 میفرماید: ای کسی که در راههای انحرافی زندگیات باقی ماندهای و با اصول و ریشه مرتبط نیستی، اینقدر از حقیقت دم مزن! اگر با ریشه مرتبط بودی، انحراف نداشتی. علت انحراف وصل نبودن به اصل است.
از این به بعد اهل ظاهر را مورد خطاب قرار میدهد و با آنها درگیر میشود که علت انحرافات شما به دلیل غلبه منیّت است.
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
در روایتی آمده است:«قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَیْنَ إصْبَعَیِ الرَّحْمنِ»[1] «قلب مؤمن بین دو انگشت خدای سبحان است»
شما میگویید خدا که جسم نیست و دست و انگشت ندارد! در جواب میگوییم: این دو انگشت جمال و جلال الهی است. قلب مؤمن بین جمال و جلال الهی در حرکت است، یا تحت لطف است، یا تحت قهر و جلال خداست. وقتی ما تحت صفات جمال باشیم نه با خود درگیریم و نه با دیگران. وقتی تحت صفات جلال خدا قرار میگیریم هم با خود درگیریم و هم با دیگران.
برقراری جهان، نتیجه تضاد در عالم ماده است
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربی است هول
جنگ میان طبایع متضاد و جنگ افعال(مثلاً بین فعل یک عالِم و فعل یک جاهل) و گاهی بین اقوال (بین گفتار انسان الهی و گفتار انسان غیرالهی) وجود دارد. در میان همه اجزاء عالَم که نگاه کنید یک جنگ هولناکی برقرار است و این امری است که دوام و قوام عالم به آن وابسته است.
این جهان زین جنگ قایم میبود
در عناصر در نگر تا حل شود
این جهان بواسطه همین تضاد دائمی در عالم ماده برپاست. فنا و بقا هم از علائم همان تضاد است. اما در آن عالم که خلود است ابداً تضادی در بین نیست.
چار عنصر چار استون قویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
برقراری نظام عالم با همین جنگ است. به چهار عنصر تشکیل دهنده عالم موجودات نگاه کنید، ببینید بین این چهار عنصر آب و خاک و هوا و آتش اصلاً سازشی نیست و طبع این عناصر نیز با یکدیگر در تضاد هستند.
هر ستونی اشکنندۀ آن دگر
استن آب اشکنندۀ آن شرر
عناصر اربعه (آب، آتش، خاک، هوا) حکم چهار ستون این عالم را دارند؛ اما بین اینها تضاد است. آب میآید شعلههای آتش را از بین میبرد و آتش عنصرآب را از بین میبرد.
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگییم از ضر و سود
مولوی با بیان این مطلب نتیجه میگیرد درون وجود خود ما هم جنگ است. اصلاً خدای سبحان نظام خلقت را بر این مبنا پایهگذاری کرده که اضدادی باشند و دائم جنگی برقرار باشد. بالاخره ما باید اهل جبهه و مجاهده باشیم تا از خودمان دفع ضرر کنیم، دفع ضرر و دریافت سود به این راحتی نیست و انسان باید برای آن جنگی را متحمل بشود.
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
احوال درونی ما نیز مختلف است، گاهی اوقات خوشحال و گاهی ناراحت هستیم، گاهی اوقات امیدوار و گاهی نگران هستیم. حالت فقر و غنا، حالت امن و نگرانی متضاد هم هستند. گاهی اوقات مَلَک بر من مسلط شده و گاهی اوقات شیطان بر من تسلط یافته است.
واضح است اثر خوف با اثر امن فرق میکند، خوف، موجب اضطراب در زندگی میشود و امن راحتی ایجاد میکند.
سازش درونی منشأ سازش بیرونی
چونک هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم
اگر میخواهیم در بیرون با دیگران سازگار باشیم باید به جنگ درونی خود پایان دهیم تا صلح بر احوال درونی ما حاکم شود.
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
حالات مختلف و متضاد درونم حکایت از جنگ دائمی سپاهیان وجودم دارد.
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
تا درگیری درون خود را حل نکنیم چگونه میخواهیم درگیری خارجی بین افراد را حل کنیم؟! بنابراین وقتی در درون افراد ثبات و آرامشی وجود ندارد چطور انتظار دارید در بیرون آرامشی باشد؟!
راهکار ایجاد صلح در عالم
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
اگر انتظار جامعهای را داریم که در بیرون با هم در صلح هستند، در درون افراد این جامعه هیچ جنگ و درگیری نیست. وقتی در درون افراد درگیری باشد، این درگیری به بیرون هم منتقل میشود. چرا ما معتقد هستیم: «صد درویش در گلیمی بخسبند…»؟ زیرا هیچیک مدعی نیستند و همه عبد شدهاند، حتی کافری که ذمّی است با پرداخت ذمّه قانون را میپذیرد و با قانونگذار درگیر نیست.
بلکه خدا تو را از این جنگ درونی نجات دهد و تو را به جهانی ببرد که در آنجا یکرنگی است نه دورنگی: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً و َنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ»[2] رنگِ بندگی، یکرنگی است.
سلولهای بدن ما دائم درگیر هستند، هر سلول تازهای که میآید سلول کهنه میرود؛ به همین جهت تضاد بین فنا و بقاء در وجود ما حاکم است که مربوط به این عالم است.
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست
در حالی که آن عالم، همیشه باقی است. همیشه ماندگار و آباد است؛ به این جهت که آن عالم ترکیبی از اضداد نیست. بلکه اساس عالم ماده تضاد است، حتی بین روح و جسممان درگیری است؛ چون جنس آنها با هم فرق دارد. اما آن عالم، از هر نقص و آفتی در امان است « لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ»[3]
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
تفانی یعنی دو طرف همدیگر را فانی کنند. اینکه دو عنصر دائم دارند یکدیگر را فانی میکنند این مربوط به اضداد است؛ اما وقتی ضدّی در بین نیست، فساد و هلاکتی در بین نیست. بنابر این همه چیز ماندگار است.
نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
خدای سبحان در توصیف بهشت میفرماید: «لَا يَرَوْنَ فِيهَا شَمْسًا وَلَا زَمْهَرِيرًا»[4] وقتی میگوید نه شمس است و نه زمهریر، یعنی در آنجا ضدّی وجود ندارد.
بیرنگی حقیقت رنگها
هست بیرنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
عالم وحدت بیرنگ است و عالم کثرت به دلیل ماده بودن رنگارنگ است. بدون تعیّن، یکرنگی هستند. اما افراد در قالب های مختلف که قرار میگیرند رنگارنگ میشوند.
اصل همه تعیّنات و رنگها یک حقیقت است که آن بیرنگی است؛ یعنی قبل از اینکه ما به کثرت برسیم همه در عالم وحدت یکی بودیم. اگر در عالَم، جنگ بین کثرات میبینید، مربوط به این عالم است و در اصل جنگ نبوده؛ بلکه صلح و بیرنگی بوده است. بیرنگی مربوط به فطرت است. در عالم الست همه یکرنگ بودیم: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلی»[5] و بعد از آن تعیُّن پیدا کردیم و رنگارنگ شدیم. همه ما قبل از اینکه در کثرات قرار بگیریم یکرنگ بودیم، وقتی در قالب انسانی قرار گرفتیم با اصل خودمان درگیر شدیم.
درک وصال، موجب غم هجران میشود
آن جهانست اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
اساس ماتمکده دنیا فراق از آن جهان است، اگر حضور را درک نکرده بودم، در این عالم نالهام از درد فراق بلند نبود:
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها حکایت میکند
جدایی مربوط به کسی است که گرفتار وصال بوده و لذت وصال را درک کرده است. وقتی فردی اهل وصل نبود از کجا تلخی فصل و هجران را میفهمد؟
بنابراین قبل از اینکه وارد این عالم بشویم اصلاً گرفتار تضاد نبودیم و همه یکرنگ و یکدل بودیم و تضاد در این عالم برای ما ایجاد شد.
علت درگیری و مخالفتهای ما
این مخالف از چهایم ای خواجه ما
واز چه زاید وحدت این اعداد را
اگر سوال کنید علت درگیری و مخالفتهای ما با یکدیگر و این همه تضاد در طبیعت چیست؟ به شما جواب میدهد:
زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
جواب این است که این عالم، عالم ماده و طبیعت است و در عالم طبیعت، همانطور که بین عناصر درگیری است، بین ما هم درگیری است به همین جهت مادامی که زندگی جسمانی داریم با هم درگیر هستیم ولی در زندگی روحانی تضاد و درگیری جایی ندارد.
به عبارت دیگر ما فرع هستیم و عناصر اربعه، اصل هستند، و چون اصل، خوی وخاصیت خود را در فرع پدیدآورده است؛ هرچه ما از عالم طبیعت فاصله بگیریم درگیریهایمان کمتر میشود. حتی در مُردهها نمیبینید که مُردهای در قبرش با دیگری درگیر باشد. همین که از این عالم بیرون برود درگیریها تمام میشود.
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
روح ما چون ماورای امور مادی است و جنس آن جنس تعیّنات مادی و جنس عناصر اربعه نیست و حتی جنس زمان هم نیست (فصلها را بعضی عناصر اربعه و بعضی زمان گرفتهاند) و چون جنس روح فرق میکند و خوی درگیری ندارد، پس اهل معرفت هیچگاه با یکدیگر درگیری ندارند.
جنگها بین کان اصول صلحهاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
البته گاهی اوقات لازم است جنگ باشد، گاهی اوقات یک روحانی لازم است جنگ کند، این جنگ جنبۀ نفسانی ندارد بلکه برای معرفی و اعتلای دین است.
خیلی وقتها یک انسان الهی میجنگد تا صلح ملی ایجاد شود و افراد از مادی بودن خارج و به سوی معنویات هدایت شوند. پس هر درگیری هم، دلیل منیّت نیست.
غالبست و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
پیامبر صلیاللهعلیهوآله هم در دنیا غالب است و هم در آخرت، چیره بودن و غالب بودن یک وجود روحانی در قالب الفاظ نمیگنجد.
استفاده از داراییها به قدر توان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
اگر نمیتوانیم همۀ آب جیحون را بکشیم؛ اما به اندازه رفع تشنگی نمیتوان از آن صرف نظر کرد؛ یعنی اگر من نمیتوانم در این عالم کاملا الهی و روحانی شوم که جنگی نداشته باشم؛ اما یک مقدار که میتوانم. یا اگر به شخصیت انسانهای الهی کاملا نمیتوانیم پی ببریم؛ اما مقداری که میتوانیم.
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجهای کن در جزیرهٔ مثنوی
ایشان مثنوی را به جزیره تشبیه کرده است و میگوید هرگاه تشنۀ معرفت و حقیقت هستی و اهل معنا شدی و خیلی خواهان معنویات هستی، تفرّجی کن (یک سفر سیاحتی بکن) و راحتی و انبساطی به خودت بده در جزیره مثنوی. وقتی در این جزیره گشت و گذار کنی، آنقدر عجایب میبینی که دیگر نمیخواهی به دریای طبیعت برگردی.
فرجه کن چندانک اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
به گونهای گشتوگذار کن که گرفتار الفاظش نشوی و به معنای مثنوی برسی. دریا، دریای حقیقت است و مثنوی یک دریایی از حقایق است، بدان که بسیاری از افراد در مثنوی، گرفتار الفاظ می شوند.
رسیدن به یکرنگی با ترک منیّت
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یکرنگی خود پیدا کند
لازم نیست شما کاری انجام دهید، فقط این منیّتهایتان را کنار بگذارید. خار و خاشاک منیّت روی آب را گرفته است. وقتی این خار و خاشاکهای منیّت را کنار بگذارید، معنویتِ وجودتان بروز میکند و حقیقت درون، ظهور مییابد. اگر ما حقیقت درون و بیرون را نمیبینیم مشکل خودمان است که گرفتار منیّت هستیم.
آب، حقیقت است و کاه، الفاظ. شما میپرسید باد چیست؟ باد، آن نَفَس عالِم ربّانی است. پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «تعالوا»«بیایید بالا» یا فرمود: «قل»؛«بگو» در اینجا نَفَس پیامبر به ما میخورد، کار این نَفَس حق این است که ما را به عالم حقیقت ببرد.
گاهی اوقات نفَس اولیای الهی کار میکند و گاهی اوقات تند باد حوادث. در حوادث مختلفی که پیش میآید، افراد، دیگر ادعا ندارند. گرفتاریها، فخرفروشی ما را میگیرد و آنجاست که میگوییم: «انّا الیه راجعون».
شاخهای تازۀ مرجان ببین
میوههای رسته ز آب جان ببین
ببین چه آثاری از معرفت در عالم وجود دارد! این همه رشدی که مرجان در دل آب کرده است، سنگ بوده که تبدیل به گیاه شده است. ببینید بر اثر معرفت چه خصوصیات خوبی و چه حالات خوشی نصیب بنده شده است. محصول معرفت زیاد است؛ وقتی انسان روحانی شد برکات این معرفت زیاد است.
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
تمام مشکل ما این است که در قالب، اسیر هستیم، قبل از رسیدن به اصل، قطره هستیم، وقتی به اصل عالم بپیوندیم، دریا میشویم. حرف، صوت و نَفَس، مانعهای مادی هستند. به ما میگویند: وقتی قرآن میخوانید بالا بیایید: «إقرأ و ارق…»[6] ما هرچه بالا برویم از مادیات جدا میشویم. وقتی همه را کنار گذاشتیم، نه حرف، نه صدا و نه نَفَسی ماند، در این صورت همین مثنوی که در قالب خاصی قرار گرفته، دریایی از معرفت است. در عالم ماده هم وقتی از تعیّنات مادی جدا شویم، دریایی از معرفت میشویم.
ترک کثرات و رسیدن به جان کلام
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
گوینده، شنونده و خود حرف، وقتی این کثرات محو شدند، در نهایت تبدیل به جان میشوند، میگوییم روح کلام این است. اینقدر گرفتار حدّ و حدود نباشیم و از حدّ و حدود رها شویم تا حقیقت کلام را ببینیم.
بعد مثال می زند:
ناندهنده و نانستان و نانپاک
ساده گردند از صور گردند خاک
وقتی نان دهنده (نانوا) میمیرد و مشتری هم میمیرد و خود نان هم دیگر نیست، دیگر کثرتی بین اینها نمیبینی. هنگامی فرا میرسد که همه چیز درعالم، هیئت خود را رها میکند. نانوا، هیئت نانوا، مشتری، هیئت مشتری و نان، هیئت نان را ندارند و هر سه در نهایت تبدیل به عنصر خاک شدند.
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
درست است نشئه روحانی هر سه اینها یکی است اما آن طرف خط از هم متمایز میشوند. آن وجود روحانی برایشان باقی مانده است؛ یعنی ملکوت و باطنی که از طریق روحانیت برای آنها ساخته شده برای آنها وجود دارد. در سه مرتبهای که قرار دارند(مرتبه نان و مرتبه نانوا و مرتبه مشتری) بین آنها فاصله است ولی جایگاه آنها ابدی و همیشگی است. عالم جسمانی ما متکثّر است؛ اما عالم روحانی ما واحد است.
با مرگ صورت از بین میرود اما حقیقت فرد باقی است
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نه نشد
آدمی که میمیرد، صورتش تجزیه میشود و از بین میرود؛ اما ملکوت و روحانیت و حقیقت او باقی است. این همه شهید که حتی ممکن است استخوانی از آنها باقی نمانده باشد؛ اما ملکوت هیچ کدام از آنان از بین نرفته است.
وجود حقانی شهید هست، ممکن است بعضی بگویند تمام شد و رفت، اما باید بگوییم او باقی است.
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقِر
در جهان، روح نان و نانوا و مشتری منتظر هستند؛ یعنی حتی روح من منتظر قالب اصلی خودم است. چرا در قیامت میگوییم: معاد جسمانی داریم؟ چرا میگوییم صورت قیامت صورت مثالی ما نیست؟ در آن عالم جسم من طالب روح خودم است و دو تا نیستند و با هم یکی می شوند. گاه آن صورت آنقدر مشمئز کننده است که روح فرار میکند و گاه لذت میبرد و در آن مستقر است.
امر آید در صور رو در رود
باز هم از امرش مجرد میشود
با فرمان الهی به موجودات مجرد، آنها بیدرنگ به قالبهای محسوس در میآیند و دوباره با فرمان الهی از قالبهای محسوس به در آمده و مجرد میشوند.
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
تفاوت عالم خَلق و عالم اَمر
در قرآن کریم آمده است: «اَلا لَهُ الخَلقُ وَ الاَمر فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین»[7]. عالم خلق عالَمی است که صورت دارد. عالَم مجردات است که هیچ صورتی وجود ندارد. عالم خلق و عالم امر هر دو در دست خداست. عالم خلق، عالم ماده است و عالم امر، عالم ماورای ماده است که در این عالم جان بر صورت سوار شده است و بدن مرکب است و روح راکب؛ به همین جهت روح که رانندۀ جسم است باید حالش خوب باشد تا بتواند خوب رانندگی کند.
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
روح و جسم هر دو تحت نظر یکی هستند. افرادی که حالشان خوب نیست یا جسمشان در خدمت پادشاه نیست یا روحشان. هم جسم و هم روح باید در خدمت پادشاه باشند. اما روح در جوار قرب حق قرار دارد: «فِی مَقعَدِ صِدقٍ عَندَ مَلیکٍ مُقتَدِر»[8]و جسم در آستانه حضور قرار دارد. قرب روح قابل قیاس با قرب جسم نیست. ما پیشانیمان را دوست داریم؛ چون خیلی سر تعظیم در مقابل خدا خم کرده است؛ اما روحمان را بیشتر دوست داریم؛ چون قرب روح، قابل قیاس با قرب جسم نیست.
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
سبو جسم من است و آب، روح است. وقتی خدا در جسم من میخواهد روح را خالی کند به آن راننده که روح است میگوید سوار این جسم شو؛ یعنی وارد این عالم شود. چهار ماهگی که روح دمیده شد، گویا آب در کوزۀ (جسم من) قرار گرفت.
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
وقتی میخواهد جان من را بگیرد و روح من را بالا ببرد، مجدداً به نقیب (گماشتهگانی که مأمور قبض روح هستند) فرمان داده میشود که جان را بگیرند تا راحت بالا بیاید(چون جسم مانع است، جان گرفته میشود تا بالا رود)؛ یعنی ای ارواح، مرکب اجسام و ابدان را ترک کنید و مجرد شوید.
بعد ازین باریک خواهد شد سَخُن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
بعد از این حرف سخت است. شعلۀ این حرفهای معرفتی را زیاد نکن؛ چون همه کشش آن را ندارند.
تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خردست و فرود
به همین جهت میگوییم بس کن! مبادا این وجودهای جسمانی که حرفهای متعالی را خیلی درک نمیکنند، بگویند این حرفها را نمیخواهیم. سطح عقل ما نسبت به شهود، کم و ادراکات ما اندک است. دیگ درک عامه، کوچک و حقیر است؛ پس مطلب را باید ساده مطرح کنیم.
ثمرات کثیر پنهان در قالب حروف
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کنند
منزّه آن خدایی که یک باغ سیب میگذارد، اما آن باغ سیب را آشکار نمیکند. باغ سیب، باغ معرفت و معنویت است، شاخ و برگ فراوان به سیبستان میدهد و شما خیلی آن سیبستان و سیبها را نمیبینید. خدای سبحان حقایق را که مطرح میکند در پوشش حروف مطرح میکند، قرآن که از بالا آمده، از حروف تشکیل شده است. پس خدای سبحان ثمرات زیادی در این عالم قرار داده که این ثمرهها در قالب حروف پنهان شده است؛ زیرا قرار نیست نااهل سراغ آن بیاید. اینها مخصوص اهل سرّ است.
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهای کز سیب ناید غیر بوی
خدای سبحان با این پوششی که روی کلمات و حرفها گذاشته است میگوید شما آن سیب را نبین، فقط بوی سیب را استشمام کن. خدا دائم بویی به مشام شما میرساند و با بو، شما را تقویت میکند. حال اگر اهلش هستید و از آن بو خوشتان آمد برایتان افزون میکند.
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
تا میتوانی بوی معرفت و حقیقت را استشمام کن، وقتی از بو لذت ببری، تو را میبرند و آن سیب را هم به تو نشان میدهند. تو را سراغ آن «خیر معروف»؛ یعنی خود خدا میبرند. گوش تو را میگیرد و سراغ آن سیبستان میبرد، سراغ عمق وحی میبرد، سراغ پیامبر صلیاللهعلیهوآله میبرد. وقتی بو را استشمام کردی، واکنش تو معلوم است که دوست داری یا نه. به میزانی که از استشمام لذت بردیم به متکلم نزدیکتر میشویم.
تأثیر همنشین در ادراکات
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
بو را حفظ کن، حواست باشد که این بو در مشامت بماند، حواست باشد که بینیات گرفته نباشد تا بوی خوب، به تو برسد.
عموم مردم چون غرور، خود بینی و شخصیت کاذب دارند، نَفَسشان که به شما میخورد، باد سرد است. باد بهار نَفَس انسان الهی است که انسان را زنده میکند. عموم مردم دائم بدی میگویند و ذرهای از الطاف و نعمات الهی را مطرح نمیکنند.
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
حواستان باشد با اینها مجالست نکنید. با عوام مجالست نکنید که دلمُرده و بیمار میشوید. حواستان باشد مشام شما آلوده به بوی آنها (بوی کبر، غرور، فخرفروشی و …) نشود. اینها از زمستان سردتر هستند. باد اینها به شما بخورد، بیمار میشوید.
چون جمادند و فسرده و تنشگرف
میجهد انفاسشان از تل برف
خودشان منجمد شدهاند، بدحال و افسرده هستند، جماد هستند و معرفتی به اینها نمیرسد، زندگی یکنواخت و راکد دارند، به لذات خود، کامل رسیدهاند؛ چون تمام زندگی آنها جسم است و دنبال مادیات هستند. گویا از مکانی یخ با شما حرف میزنند و کلامشان زندگی شما را سرد میکند.
گرم کردن سرمای وجود با کلام حق
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسامالدین بزن
هرگاه که زمین وجودی شما برفپوش شد (نَفَس اینها مرگ را برای شما به ارمغان آورد و کفن پوش شدید) با کلام حسام الدین برفها را آب کن. حرف حق که به میان آید، برف را آب میکند و از این به بعد سیل راه میافتد.
هر زمان که برودت هوی و هوس زمین وجودی ما را فرا گرفته است، سراغ حرفهای علمای ربّانی برویم.
هین بر آر از شرق سیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
کلام حق مثل شمشیر خداست که باطل را نابود میکند. خورشید کلام حق اگر در وجودت طلوع کند، جسمت گرم میشود. زندگی مادی را با تابش خورشید یک انسان الهی گرم کن.
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کُهها بر تراب
دلیل اینکه این کلام اینقدر نورانی است، آن است که «لا شرقی و لا غربی» است؛ یعنی کلام من نیست و کلام خداست.
تاریخ جلسه: ۱۳۹۹.۷.12 – جلسه دوم
«برگرفته از بیانات استاد زهره بروجردی»
[1] بحارالانوار؛ ج 67 ص 39
[2] سوره بقره آیه 138
[3] سوره انعام آیه 127
[4] سوره مبارکه دهر، آیه 13
[5] سوره اعراف آیه 172
[6] وافی، ج 14 ص 65
[7] سوره اعراف آیه 54
[8] سوره قمر آیه 55