فُزْتَ وَ رَبِّ الْكَعْبَة

تاریخ، به طپش افتاده است

 

شقاوتی عظیم در صفحه ای از تاریخ ثبت گردید. نیمه شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، در مسجد کوفه، فرق مبارک علی علیه‌السلام با شمشیر زهر آگین ابن ملجم ملعون شکافته شد.

شدت ضربه چنان بود که علی علیه‌السلام را از پای در آورده بگونه‌ای که توان راه رفتن را از حضرت سلب نمود. امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام در حالیکه زیر دوش پدر گرفته او را به منزل رسانیدند.

علی علیه‌السلام مدتی از هوش رفت. ابن ملجم ملعون دستگیر شد. هنگامی که امیرالمومنین علیه‌السلام بهوش آمد به امام حسن فرمود:

«بِحَقِّي عَلَيْكَ يَا بُنَيَ‏ إِلَّا مَا طَيَّبْتُمْ‏ مَطْعَمَهُ‏ وَ مَشْرَبَهُ‏ وَ ارْفُقُوا بِهِ‏ إِلَى حِينِ مَوْتِي وَ تُطْعِمُهُ مِمَّا تَأْكُلُ وَ تَسْقِيهِ مِمَّا تَشْرَبُ حَتَّى تَكُونَ أَكْرَمَ مِنْهُ الْخَبَرَ»[1]

بحقی که من بر تو دارم از شیری که برای من آورده اند به اسیر خود (ابن ملجم) بدهید. غذا و نوشیدنی گوارا و جای مناسب در اختیارش قرار دهید و با او مدارا کنید. امام حسن علیه‌السلام هم دستور پدر را اجرا نموده و هر بار به ابن ملجم ملعون می فرمود: که این سفارش پدر ماست برای تو.

 

اوراق جانسوز تاریخ

 

فَقَالَ أَيْ عَدُوَّ اللَّهِ أَ لَمْ أُحْسِنْ إِلَيْكَ قَالَ بَلَى قَالَ فَمَا حَمَلَكَ عَلَى هَذَا قَالَ شَحَذْتُهُ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً وَ سَأَلْتُ اللَّهَ أَنْ يَقْتُلَ بِهِ شَرَّ خَلْقِهِ قَالَ عَلِيٌّ ع فَلَا أَرَاكَ إِلَّا مَقْتُولًا بِهِ وَ مَا أَرَاكَ إِلَّا مِنْ شَرِّ خَلْقِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل‏ [2]

امیرالمؤمنین علیه‌السلام پس از آنکه به هوش آمدند، فرمودند: ابن ملجم را نزد من بیاورید. وقتی او را به محضر حضرت آوردند، ایشان پرسیدند: آیا من به تو لطف و احسان نکردم؟ (یعنی آیا تو نمک گیر علی نبودی؟)

گفت: بله

حضرت: پس چه چیز موجب شد تو با من چنین معامله بکنی؟

آن ملعون گفت: چهل روز شمشیرم را تیز و به زهر آغشته کردم و از خدا خواستم که با آن بدترینِ مردم را بکُشد.

حضرت فرمودند: پس بدان که خودِ تو به واسطه‌ی این شمشیر کشته می‌شوی؛ زیرا تو بدترینِ خلق خدا هستی.

 

صفحه‌ای که  دل را به درد می‌آورد

 

قَالَ أَبُو الْفَرَجِ ثُمَّ جُمِعَ لَهُ أَطِبَّاءُ الْكُوفَةِ فَلَمْ يَكُنْ مِنْهُمْ أَعْلَمُ بِجُرْحِهِ مِنْ أَثِيرِ بْنِ عَمْرِو بْنِ هَانِي السَّلُولِيِّ وَ كَانَ مُطَبِّباً صَاحِبَ الْكُرْسِيِّ يُعَالِجُ الْجِرَاحَاتِ ……… فَلَمَّا نَظَرَ أَثِيرٌ إِلَى جُرْحِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع دَعَا بِرِيَةِ شَاةٍ حَارَّةٍ فَاسْتَخْرَجَ مِنْهَا عِرْقاً ثُمَّ نَفَخَهُ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهُ وَ إِذَا عَلَيْهِ بَيَاضُ الدِّمَاغِ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ اعْهَدْ عَهْدَكَ فَإِنَّ عَدُوَّ اللَّهِ قَدْ وَصَلَتْ ضَرْبَتُهُ إِلَى أُمِّ رَأْسِك‏»[3]

آهسته آهسته برای دیدن این برگ از تاریخ باید توان دل را افزون ساخت،آنگاه که می نویسند، بهترین طبیب، اثیر بن عمرو بن هانی السلولی را بر بالین علی علیه‌السلام حاضر کردند. او در میان چهل طبیب، داناترینِ ایشان بود. به محض آنکه چشمش بر علی علیه‌السلام افتاد دستور داد: ریه‌ی گرم گوسفند بیاورند. رگی را از آن بیرون کشید و در شکاف زخم گذاشت. هنگامی که آن را بیرون آورد، گفت آنچه نباید می‌گفت: یا امیرالمومنین! وصیت هایت را بکن. ضربت بسیار کاری بوده و به مغز صدمه رسانده است.

گمانم زبان تاریخ هم از توصیف اینکه جمله‌ی طبیب، نزد زینب گفته شده یا نه، گنگ مانده است.

خبر به مردم کوفه رسید که طبیب برای علی علیه‌السلام، شیر تجویز نموده است.

حال نگاه می کنی دسته دسته کودکان یتیم و بیوه زنانی را که با کاسه‌های شیر بر در خانه‌ی علی حاضر شده اند. بیشترآنان کسانی هستند که تا دو شبِ قبل به علی ناسزا می گفتند و نمی‌دانستند آن کس که هر شب برای یتیمان آنان نان و خرما می برده و کودکانشان را بر دوش خود سوار نموده و با آنان بازی می‌کرده، علی بوده است.

اما بالاخره نمی‌شود برای آخرین دیدار به ملاقات پدر نروند. نمی‌شود بابا در بستر مرگ افتاده باشد و بچه‌ها بی تفاوت بمانند؟!!! آخر علی علیه‌السلام، پدر همه ی امّت است. اَنا و علیّ اَبوا هذه الامة[4]

اگر بپرسی این فرزندان در حق پدر، جفا کردند پس با چه رو به آستان او شتافته‌اند؟

گویم که شاید می‌خواهند در آخرین لحظات از بابای خویش حلالیت طلبیده، به او التماس کنند که برایشان دعا کند. دعا کند که در دنیا و آخرت از ولایتش جدا نشوند. دعا کند که بر محبت او باقی بمانند.

 

آه! که دفتر زمان چه اوراق جانگذازی بخود دیده است

 

«عَنِ الْأَصْبَغِ بْنِ نُبَاتَةَ الْعَبْدِيِّ قَالَ: لَمَّا ضَرَبَ ابْنُ مُلْجَمٍ عَلَيْهِ اللَّعْنَةُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ ع غَدَوْنَا عَلَيْهِ نَفَرٌ مِنْ أَصْحَابِنَا أَنَا وَ الْحَرْثُ وَ سُوَيْدُ بْنُ غَفَلَةَ وَ جَمَاعَةٌ مَعَنَا فقعد [فَقَعَدْنَا] عَلَى الْبَابِ فَسَمِعْتُ الْبُكَاءَ فَبَكَيْنَا فَخَرَجَ إِلَيْنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ ع فَقَالَ يَقُولُ لَكُمْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ انْصَرِفُوا إِلَى مَنَازِلِكُمْ فَانْصَرَفَ الْقَوْمُ غَيْرِي وَ اشْتَدَّ الْبُكَاءُ مِنْ‏ مَنْزِلِهِ‏ فَبَكَيْتُ وَ خَرَجَ الْحَسَنُ وَ قَالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمُ انْصَرِفُوا؟ فَقُلْتُ لَا وَ اللَّهِ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا تُتَابِعُنِي نَفْسِي وَ لَا تَحْمِلُنِي رِجْلِي أَنْ أَنْصَرِفَ حَتَّى أَرَى أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع قَالَ وَ بَكَيْتُ فَدَخَلَ وَ لَمْ يَلْبَثْ أَنْ خَرَجَ فَقَالَ لِيَ ادْخُلْ فَدَخَلْتُ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَإِذَا هُوَ مُسْتَنِدٌ مَعْصُوبُ الرَّأْسِ بِعِمَامَةٍ صَفْرَاءَ قَدْ نُزِفَ دَمُهُ وَ اصْفَرَّ وَجْهُهُ فَمَا أَدْرِي وَجْهُهُ أَصْفَرُ أَمِ الْعِمَامَةُ فَأَكْبَبْتُ عَلَيْهِ فَقَبَّلْتُهُ وَ بَكَيْتُ فَقَالَ لِي لَا تَبْكِ يَا أَصْبَغُ فَإِنَّهَا وَ اللَّهِ الْجَنَّةُ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي أَعْلَمُ أَنَّكَ تَصِيرُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ أَنَا أَبْكِي لِفِقْدَانِي إِيَّاك‏»[5]

 

صدای شیون از خانه‌ی علی علیه‌السلام بلند است.  گریه‌های جانسوز زینبین. چند تن از اصحاب بیرون خانه‌ی علی ایستاده، گریه درون خانه آنان را هم گریان می‌سازد. با دلی آکنده از سوز و غم، منتظر اذن دخول هستند. تا یک بار دیگر به دیدار مولای محبوب خویش نائل آمده و جمال بی مثال علی را ببینند. در این هنگام امام حسن علیه‌السلام از منزل بیرون آمده و می‌فرماید: امیرالمؤمنین فرمودند: به خانه‌هایتان برگردید. (گویا علی علیه‌السلام قصد خلوت با فرزندان خویش دارد). همه بجز اصبغ بن نباته برگشتند، گویا تنها او بین جدال عقل و عشق، به ندای دل خویش پاسخ داد و  پشت درِ خانه‌ی علی، گریان نشست.

اندکی بعد، امام مجتبی علیه‌السلام از خانه بیرون آمد و حال وی را دید و فرمود: مگر نگفتم برگردید؟ اصبغ گفت: بخدا قسم پسر پیغمبر!  دلم با من همراهی نمی‌کند که بر گردم. پایم نمی‌کشد از درِ خانه علی جدا شوم، من باید علی را ببینم.

آخر او شاگرد علی بود و از وی آموخته بود «كَيْفَ‏ أَنْقَلِبُ‏ مِنْ‏ عِنْدِكَ‏ بِالْخَيْبَةِ مَحْرُوماً»[6]

 

از كوی تو بيرون نشود پای خيالم

نكند فرق به حالم…
چه برانی،
چه بخوانی…
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايی
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی

 

امام حسن علیه‌السلام فرمودند: منتظر بمان. به داخل خانه رفته و طولی نکشید برگشتند و گفتند: «اُدخل» بیا داخل.

اصبغ می گوید: وارد بر امیرالمومنین علیه‌السلام شدم. حضرت تکیه داده بودند در حالیکه دستمال زردی دور سر مبارکش بسته شده بود. نمی‌فهمیدم صورت ایشان زردتر است یا عمامه و دستمالی که به سر ایشان پیچیده شده است؟

خود را روی علی علیه‌السلام انداختم. می بوسیدمش و گریه می کردم،

علی، (که طاقت دیدن گریه ی فرزندانش را ندارد) فرمود: اصبغ!گریه نکن . این بهشت است آمده به استقبالم.

گفتم: آقا من فدایتان شوم می دانم شما به بهشت می روید، اما من بدون شما چه کنم؟…

 

لحظاتی که زمان، از توصیف غم آن عاجز است

 

خانه‌ی علی علیه‌السلام در تپش افتاده، ثانیه‌ها به اضطراب در آمده، گویا همه چیز باید برای وداع با علی خود را آماده سازند. خانه باید از غیر، خلوت شود. لحظات وصیت‌های پنهان علی علیه‌السلام است. کدام وصیت؟ به چه کسی؟

گفته شد همه به غیر از فرزندان فاطمه سلام‌الله‌علیها، بیرون روند. جوانی مؤدب سر بزیر افکنده می‌خواهد از اتاق خارج شود که ناگاه صدای پدر شنیده که عباسم تو نه. تو که غریبه نیستی. تو باید باشی و بشنوی وصیت مرا. بشنوی کربلا و یاری حسین ام را.

عباسم، باش تا بگویم برایت آب و عطش و مشک را .

قلم روزگار به لرزه افتاده. نمی‌داند چگونه توصیف کند. آخرین لحظات نگاه علی و گلوی حسین را. نگاه علی و دستان ابالفضل را … .

 لعن الله علی اعدائک یا علی

 

 


[1] مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج11، ص79

[2] بحارالأنوار، ج42، ص244

[3] بحار الأنوار، ج42، ص234

[4] عیون اخبار الرضا ع ،ج2، ص 86

[5] الأمالی(شیخ مفید)، ص351

[6] مناجات شعبانیه از امیرالمؤمنین ع

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *